خواستم بگویم دوستت دارم کهکشان گریست

خواستم بگویم دوستت دارم کهکشان گریست
از حال و اقبال من هم ببین که آسمان گریست
خواستم بگویم مال تو هستم و در چشم سال
سالها انتظار کشیدم و دیدمت جانمان گریست

خواستم بگویم که زجری کشیده ام تو مپرس
هستم در دست دیو و دد هم ساربان گریست
خواستم بگویم عاشقت هستم و هنوزم بدان
دستم بسوختی و قهر کردی حالمان گریست

خواستم بگویم که مرو صبر و قرارم تو هستی
صبر و قرارم تو بودی و بخوان کاروان گریست
دردیست که جعفری هم کشیده بجان و دلش
لیلی بمرد و مجنون هم کنارش آرمان گریست


علی جعفری

من به هجو آمدم

من به هجو آمدم
او به وجد،
سکوت کردم
مُرد،
زنده‌ها را اینگونه می‌میرانند
با بودنی
که همیشگی نیست

هومن نظیفی

هرچه گشتم و دنبال کردم گردون را

هرچه گشتم و دنبال کردم گردون را
نیافتم نه هرآنچه که تصور نمودم
به ناگه دیدم که میایی
آمدنی چو ماندنی
در حیرتم که جان ندادم
آن ماه پیشونی ، آن رخ فرخ لقایی
به گزاف نگویم و نپندارم
که فقط تویی که هوش ز من بردی
نه چندان آهسته
نه به سرعت اندیشیدن
به یک غمزه بردی هرچه داشتم ز کف
تملق نگویم ، چاپلوسی نگزینم
تو هستی تمام هوش و درک احساسم
پیش من بمان
پرواز ز جان کنم با رهایی روح
به کدامین مسلخ بسپارم این تن خسته
می نوشم زهر چو شیرین شاخه نبات
که هر بلایی خیزد
زین وسوسه جان
روی برمگردان ای منیر نیر تابناک
که فقط تویی منزه ز جام بلا
مستم و مدهوش و ناله کنان
که تو چه کردی با این دل آتش گرفته
می سپارمت به دوش و نیش
نوش کنم این پیاله وصال گریز
رها شوم به غیر تو و ما
در عجبم که سحر و جادو شدم
به خلخال هندوی پایت
پس ببوسم جای نشان پایت
که دلبر گذشته از این گذر
مشک افشان کنم
همه عالم هستی
که من پیر خرابات
دل و قلب به یغما دادم
زین عاشقی

حسین رسومی

تا عمر گرفتم دلِ شیدا دارم

تا عمر گرفتم دلِ شیدا دارم
بی دردم و احساسِ مداوا دارم

مجنون به کنار می‌رود، وقتی من
معشوقه‌ی تبریزیِ زیبا دارم


مهدی ملکی

شانه هایت اتاق خواب من بود

شانه هایت
اتاق خواب من بود
چشم هایت چراغ خواب
و نفس هایت
قصه های هر شبم
افسوس
بر روی کاناپه ی تنهایی خود
غم نداشتنت را
در آغوش گرفته ام
اتاق خواب و
چراغ خواب نمی خواهم
نفس هایت را از من نگیر
که هیچ قصه ای برایم
شیرین تر از
نفس هایت نیست


مجید رفیع زاد

صبحگاهان شده نوری ز فراتر تابید..

صبحگاهان شده نوری ز فراتر تابید..

ماه زیبا رخ مان در پس نورش خوابید...

خستگی شد بدر و شوق دوچندان باید...

عطر خوش بوی شقایق به گلستان پیچید...

زندگی از سر و از نو شروع باید کرد...

بین ز سر چشمه ی خورشید امیدها بارید...

شب تاریک و سیه کشته شده،،با لذت ....

به تماشای بهار، پشت سیاهی، آیید ...

کن خدا را تو تماشا به این زیبایی....

کینه از دل برهانید و ز غمها کاهید....

صبح آمد و دگر نیست خبر از ظلمت...

ز سیاهی به در آیید، و سعادت خواهید...

کن خدا بر من سلطان نظری از لطفت...

و نشان نور به دل، همچو مثاله خورشید...


رسول مجیری

تو مرا مجنون ااااااااا از خانه خود بیرونم نکن

تو مرا مجنون ااااااااا از خانه خود بیرونم نکن
اشک از چشمانت نریز و مراااااااا مجنونم نکن

گر چه چشم دل عاشق بی جون شده
لاله ونسترن و دست پاچه بی نظمی اکنونم نکن

دل اگر از شوق تو صد گونه رو به تماشایم کنی
امشبی مرا تشنه ی دیدار هامون بی قانونم نکن

تو اگرچرخش قلب را روز و شب دوران می بینی
لحظه ایی درشهر غریب رو به خیابون بی نونم نکن

می گریزم تا عاشق هر دل عاشق بیگانه نشم
در سحرشعر سرودم شب خاموشم بی خونم نکن

گر در شب شعر شامگه دیگر تو مرا فراموشم کنی
در پنجره صبح دگر روبروی آینه ننشین بی جونم نک
ن

منوچهر فتیان پور

ای دل ار خواهی که احسانت کنند

ای دل ار خواهی که احسانت کنند
مستحق لطف یزدانت کنند

پاک چون آیینه شو تا دمبدم
جلوگاه حسن خوبانت کنند

بس تحمل بایدت مانند نوح
تا رها از چنگ طوفانت کنند

صبر در هر درد و غم می بایدت
تا که چون ایّوب درمانت کنند

در رضای دوست چون یعقوب باش
گر چهل سال اشک ریزانت کنند

طلعت زیبای یوسف بایدت
تا برون از چاه کنعانت کنند

صدّق نیّت بایدت تا چون کلیم
واقف از اسرار پنهانت کنند

شو چنان منصور بر دار فنا
تا انالحق گوی دورانت کنند

سر مپیچ از عشق چون مشتاق باش
گر گروهی سنگ بارانت کنند

گر زجان بگذشتی اندر راه عشق
جرعه نوش جام مستانت کنند

ای فروغی بر در سلطان عشق
چون گدا شو تا که سلطانت کنند


سما فروغی