من به چشم خود دیدم

من به چشم خود دیدم
که آهویی از این دشت به بی راهی رمید
بی پناه بود
زیر لب میگفت
الهی نفسی بیشتر آرزویی در من دمید
فرزندی در انتظار دارم و امیدی
نگفتی از تو حرکت از من برکت؟
چطور پس بریدی؟
آنچنان من دویدم
که هرگز نرسیدم
از نبرد تو
خشمگین م
بسیارانی
فرزند زنده ماند و بی پناه
منم آهویی همیشه رمیده و آهوان چشم در راه
میبینم،میبینم
هیچکس هنوز به مقصدش نرسید
و شکار پشت شکار
میشویم طعمه ی شغال و کفتار

نه به پایان رسیدیم
و نه به قله ای که پایانش فرار بود و این قرار؟

حاتم محمدی

به چنین سروده سعدی که بشرکجا توان رفت

به چنین سروده سعدی که بشرکجا توان رفت
به چنان مکان والا که به جز خدا نبیند

به شروط وشرطها گفت ،رسد آدمی به آن جا
نه که هربشر تواند ،رسد و‌ خدا ببیند

ز تن شریف گفت و ز روان نیک و طیرش
به خلاصه گفت، مخلص ز گل هدا بچیند

ز صعود گفت سعدی ز سقوط من بگویم
رسد آدمی به جایی که خودش *خدا * ببیند

رسد آدمی بجایی که وفا ببینند از او
و یکی چنان که در خود بجز از جفا نبیند

رسد آدمی به جایی که فدای خلق گردد
دگری به غارت خلق‌ و جز اغنیا نبیند

که بدیده گرگ وحشی بخورد ز نوع خورد را
رسد آدمی به جایی که چنین غذا ببیند

ثمر صعود، عشق است و سقوط، نفرت حاصل
که یکی، به جز خداوند و یکی خدا نبیند

محسن ستوده نیا کرانی

نگرانم که مبادا زِبرم بگریزد

نگرانم شده، نگران زین روزم
که چه حیف گشته لحظه به لحظه امروزم

نگرانم که مبادا زِبرم بگریزد
آن امیدی که بدان بسته دلم هر روزم

رفته در سایه ی وَهمی که مرا در بَرداشت
مانده‌ام بی‌خبر از وعده‌ی فردا، سوزم

ای دریغا که به هر لحظه نگاهی کردم
بی ثَمر ماند همه حسرت دیروز و امروزم


ابوالقاسم میدانی

اینها چرا ساقی شدند

اینها چرا ساقی شدند
در شهر دل راهی شدند
باما چرا هم صحبت اند
اینها چقدر بی عفت اند
اینجا چرا خانه شده
بر بام ما لانه شده
این لانه ها مال که هست
این خانه ها مال چه هست
گفته زند میخانه ها
اما به روی خانه ها
ای ساقی بیکار شهر بر بام ما یک خانه زن
این بام ما مال تو است بر روی آن میخانه زن
بالا رویم بر روی ابر
رقصی کنیم بر بام شهر
این شهر بی میخانه است
این بحر بی دریاچه است
اینجا خدا در لانه هاست
این لانه ها بر خانه هاست
بر روی بام خانه ها
اینجا بزن میخانه ها
اما چرا ویرانه شد
در شهر ما آلاله شد
این رنگ خونین چه هست
این جوهر مستانه است
بر روی بام شهر ما میخانه ها لانه شدند
اینجا به همراه خدا آلاله ها لاله شدند
ای خانه ی لانه شده
در خانه میخانه شده
این شهر را در خواب بد
مرگ ده تا به ابد
اینها نباشند لایقَش، اینجا فقط من عاشقم
از شهر ما دوری بُکُن، اینجا فقط من لایقم
من با همه یاران خود از بحر شهر پر میکشیم
بر روی مرز این وطن میخانه ی خود میزنیم
در مرز این شهر هست خدا
اینجا فقط او هست جدا
او یاور و یاری دهد
همراه ما زاری زند
زاغ سیاه شهر ما
اورا دهد اخبار ما
اما فقط ما یاوریم
در شهر دل ما زاهدیم
زاهد منم میخانه دار
عابد منم مستانه وار
مست و خراب در شهر عشق
عشقم خداست ای بکر عشق


مرضیه خوئی

به قلم گل بنویسم نام تو را

به قلم گل بنویسم نام تو را
بر گردن آویزم حسرت دیدن تو را
کاش زود برگردی از سفر قهر
مرا بازگردانی از جام زهر
در این دنیای فانی
همه گرفتار عشق جوانی
چه به روز مان آورد این دنیا
چشم به در ماندیم و شیدا

صدیق خان محمدی

تا دلم را گوشه چشمت تماشا کرده ام

تا دلم را گوشه چشمت تماشا کرده ام
عشق را در نرگس شهلای تو جا کرده ام
آن گل سرخی که روزی در پی اش بودم کنون
سرخی اش را روی لبهای تو پیدا کرده ام
در میان چاله های گونه ات من یوسفی
هدیه بر رخسار زیبای زلیخا کرده ام
غرقه موجی پر از احساسم و در ساحلت
چشمهای خیس خود را محو دریا کرده ام

من از آغاز طلوع عشقت ای زیباترین
خاطر آغوش خود را روی تو وا کرده ام
از همان آغاز لبخندت تو را لیلای من
میهمان خلوت مجنونِ لیلا کرده ام
توی ایوان نگاهت در میان این غزل
با سری بر شانه ات نقشی مهیا کرده ام

علی اصغر رضایی مقدم

ما را توان دیدن لبخند او نیست

ما را توان دیدن لبخند او نیست
ما را توان دیدن مه چهر او نیست

نیلوفر مه فامِ باغ فردوس را مانَد
ما را توان دلبری از او عزیز نیست

در بـیـن گـلـشـن مـهـر و وفـا تـک است
آن چهره ی نازش در این دنیا نظیر نیست

چشمان چون عقیق و لب هایی چون گلاب
غزال هم چشم مهوارِ نازش را رقیب نیست

پلکی بزن ، حالی دوا کن و بگذر از این حبیب
اطباءِ باغ فردوسِ فلک مانی، عجیب نیست

ما را نسیم جعد گیسویت فرا گرفت
ماتم رسیده را ز تحمل گریز نیست...

حسین زراعت پیشه

هوای دل ابریست و شانه می خواهد

هوای دل ابریست و شانه می خواهد
تو را به خلوت خود یگانه می خواهد

کجا شدی امروز نهان ز چشم محرومان
که دل به منزل جانان نشانه می خواهد

تنش تکیده چو نی نمانده بر آن نفسی
بیا که نی ات اکنون ترانه می خواهد

دمی نوای دل انگیزِ رفع دل شوره
برای لحظه ی خواب شبانه می خواهد

دو دیده اش شده نمناک ، دریغ از بارش
برای ریزش اشکش بهانه می خواهد

به کنج خلوت این دل سری بزن یارا
که این دل وامانده جوانه می خواهد

مسعود خادمی