ای دلبرکم بهر صلا آیی تو
از روی وفا سوی صفا آیی تو
ای نازککم جز تو ندانم جانی
بر خوی صخا بهر شفا آیی تو
جانم به نگاه و جان ما در جامت
از سمت دعا بهر ثنا آیی تو
دیگر نتوان بند تو از دل وا کرد
پس سمت عطا بهر قضا آیی تو
جانم برود چون تو نمایی صورت
از جام بلا طرف بها آیی تو
آذر به شرر ز تو فتادست، جانم
گویا که مرا بهر لقا آیی تو
هیچم به تو من شدم و اکنون آنم
گویا که هوا بهر بقا آیی تو
سید علی موسوی
ای کاش میگفتی
تو مرا
که چگونه شیرینش کنم
قهوه تلخم را
هرچند دانسته ام
نیستی تو دگر
پس وای به حال من
اما غمی نیست
می مانم مجالانی دگر
که شاید بشکنند
قفل سکوتت را
ای خطاب به سر منزلِ قلبم
می گویمت بارها
که زمان بگذرد
و بیُفتد قهوه از دهان
پوران گشولی
هر بار که میبینمت
نگاهم،
نوزادِ شیرینِ در چشمانت را
می بوسد
مهدی یونس آبادی
باید نگاهت را
به نگاهم برسانی
مدتهاست
غمی مقابلم ایستاده
و با اسلحهی شکاریاش
چشمانم را نشانه رفته است.
مهدی یونس آبادی
تو از کوچه ایمان دلم بگذشتی
مرا مصلوب نگاهت کردی
درگاه دلت را روشن کن
تربت عشق تو مرا به سجده فرود آورد
احمد عرشی
تختهسنگی با صدایی دلخراش
ناله کرد و گفت با پیکرتراش
روزگاری شاد، در دامانِ کوه
همجوارِ دشت و رودی باشکوه
راحت و آسوده در دنیای خویش
خفته بودم فارغ از هر زخم و نیش
تا که آوردی تو پیغامِ اَلَم
تیره شد روزم از این پُتک و قلم
میتراشی از نوکِ پا تا سرم
درد میگیرد تمامِ پیکرم
تا به کِی بر من روا داری ستم
کِی به پایان میرسد این رنج و غم
دستِ من کوتاه و راهِ چاره نیست
این عذاب و خونِ دل، تاوانِ چیست؟
مرد گفت ای دوست، از دستم نَرَنج
رنجها باید کشید از بهرِ گنج
تخته سنگ از این سخن قلبش شکست
با سکوتی تلخ بر جایش نشست
روزها رفت از پِیِ هم بیدرنگ
تا به تندیسی بدل شد تختهسنگ
مرد با آیینه آمد نزدِ او
سنگ شد با پادشاهی روبرو
با شعف پرسید از او آن تختهسنگ
کیست این تندیسِ زیبا و قشنگ؟
مرد لبخندی زد و گفت ای رفیق
این تو بودی خفته در خوابی عمیق
این تو بودی پشتِ زشتیها نهان
من حقیقت را فقط کردم عیان
گر نبودت درد و رنجِ زندگی
گر که میماندی در آن آسودگی
کمبها بودی چو یارانِ دگر
تاجِ شاهی را نمیدیدی به سر...
این حکایت، شرحِ سختیهای ماست
مثلِ دارو تلخ، امّا پر بهاست
این جهان آکنده است از رنج و درد
در پِیِ آسایشِ دنیا نگرد
ما چو آن سنگیم و حق پیکرتراش
پُتکِ هستی میدهد ما را خراش
میکَنَد با ضربههایش عیب و ننگ
تا که گنج آید برون از بطنِ سنگ
حمید گیوهچیان
هر کسی خواهد که اجرایی کند بر صحنه رُل
چون عروسک خیمه شب بازی کند لرزان و شل
هر درخشان آهنی دیدی مپندارش طلا
ورنه آید تا بنامی خار بر دیوار گُل
کاظم بیدگلی گازار
باز امشب سخت در حال و هوای توام
و اینک، مالک تخت افکار من تویی
بگذار ببینیم مردم شهر قلبم چه میخواهند
لطفا، نگو که ضحاک ستمگر که میگویند، تویی
گوشه ای از شهر را ببین
ای زیبا، یتیمان این گوشه تشنه اند، تشنه اشک های تو
بدان با خنده هایت، چیزی جز ترس نصیب آنان نمیکنی
حال، به چمنزار سویی بیانداز
ببین کودکان شهر چه زیبا از عشق سخن میگویند
با خون ریختنت، در گمراهی و جنون غرقشان میکنی
بگذار قدمی در بین دیوانگان برداریم
آیا از آنان خبر داری؟ بدان حکیم هم در بین آنهاست
بگو ببینم، آیا اصلا به دیوانگی از عشق باور داری؟
این مردم چیزی برای پرداخت ندارند
ای رعنا، حالا که از شهر خبر داری، دیگر چه اصراریست
نمیدانستم بجز سر، قلب مردم را هم میخوری
خداوند را شاهد، که چقدر خواستم خوشبین باشم
ولی انگار، ضحاک ستمگر که میگویند، تویی
علیرضا خورسند