چرا بی وفا از وفا می گریزی؟

چرا بی وفا از وفا می گریزی؟
چو بیگانه از آشنا می گریزی
چنان از من خسته دل  در فراری
که پنداشتند از بلا می گریزی؟
مگر طاقت عشق ورزی نداری ؟
که از عاشق بی ریا می گریزی
صفا می دهد شمع رویت دلم را
ز کانون مهر و صفا می گریزی؟
دوای همه دردهای تو عشق است
تو بیماری و از دوا می گریزی؟
شفا می دهد قلب بشکسته را عشق
تو بشکسته دل از شفا می گریزی ؟
من از روبرو مست  سوی تو آیم
تو هشیاری و  از قفا می گریزی

فرزانه پورهادی

چشم آسمانم کویر می بارد

چشم آسمانم کویر می بارد
و زوزه ی باد
همنشین ناودان هاست
تا بامهای شهر
لالایی سفال را
به زنگ آهن می فروشند
آسمان همین رنگ است


لیلا ظفری

تو را سال‌ها پیش
در خوابِ گندم‌زاران دیده بودم،
با چشمانی که دریا را
به زانو در می‌آورد.
می‌آمدی…
نه از کوچه، نه از خیابان،
از دلِ دعاهایی
که هر شب بی‌آن‌که بدانم،
نام تو را زیر لب می‌گفتند.
و حالا که رسیده‌ای
نه چون غریبه‌ای
که پیدایش کرده‌ام،
که چون خودم،
که گم‌ات کرده بودم…
می‌فهمم:
عشق، بازگشت نیست،
نه آغاز و نه پایان
عشق، خانه‌ای‌ست
که همیشه روشن مانده
برای روزی که
تو در بزنی...


گلناز توکلی بهروز

ای دل، چه شد که در تب جانانه می‌زنی؟

ای دل، چه شد که در تب جانانه می‌زنی؟
در عشق، ناله از لب دیوانه می‌زنی؟

آغوش او به شعله‌ی شهوت گشوده شد
اما تو در غمِ هجر، زبانه می‌زنی

چشمان مست او به دلم شعله می‌کشید
اکنون به دوری‌اش، چه فسانه می‌زنی؟

ای عشق، ای جنون، تو بگو راه چاره چیست؟
در آتشت دلم، چه شبانه می‌زنی؟


میعاد عصفوری

عیدتون مبارک

عید سعید فطر مبارک ❤
                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=

محمد

خار زندگی،

خار زندگی،
بر دوش باد رفت،
برگی چرخید، افتاد،
در آتش نگاهت سوخت،
و خاکسترش،
دوباره بر دوش باد رفت.

آنچه نباید شد، شد.
اما آیا حقیقت،
در آتش بود یا خاکستر؟


دکتر محمد گروکان

گاهی دل در جوانی پیر میشود…

گاهی دل در جوانی پیر میشود…
مثل گلی که پیش از شکفتن،
برگ‌هایش را سپیدیِ زمستان دزدید
و ریشه‌هایش
در خاکِ خاطراتِ تلخ،
سرد و سنگین شد.
گاه قلب،
پیش از آنکه زمانه شمشیرش را بلند کند،
خود را در آیینه‌ی شکسته می‌بیند
و سایه‌هایش را
مثل پیرزنی خمیده
بر دیوارهای تنهایی می‌چسباند.
جوانیام را دیدی؟
پوستیست تازه بر استخوان‌های فرسوده…
نگاه کن:
خنده‌هایم چین‌خوردگیِ درد را پنهان می‌کنند
و موهای سیاهم،
شب‌هاییست که زودتر از موعد سپید شد.
گاهی دل…
گاه دلِ من
قفسیست پر از پرنده‌های مرده
که آوازشان را
پیش از پرواز
در گلو خفه کردم.
چه کسی گفت جوانی یعنی بالها؟
بالهای من
پیش از آنکه آسمان را لمس کنند،
شکست
و بر شانه‌هایم
خارهای خاطره رویید.
گاه تنم،
برگِ سبزیست که پاییز را نشناخته،
اما رگ‌هایش
مثل رودهای خشکِ تابستان،
ترک خورده از تشنگیِ یک نگاهِ تازه.
ناخن‌هایم را دیدی؟
هر کدام،
قبریست برای آرزوهای کوچکی که مُردند
بی‌آنکه بال بگشایند.
و چشم‌هایم…
چشم‌هایم پنجره‌هاییست بسته به رؤیا،
پشت شیشه‌های ماتِ آنها،
آتشیست که خود را
به زخم‌های ماه روشن میکند.
مادرم!
من از سپیدیِ موهایت نمی‌ترسم،
از آن میترسم
که قلبم،
پیش از تو
به خاک سپرده شود.
اما…
اما هنوز
در عمقِ این قلبِ پیر،
جرقه‌ای از شورشِ خون جاریست:
«حتی پیر،
حتی پیر…
من از نو میرویم!»
من از نو میرویم…
با ریشه‌هایی که از گورِ خاطرات می جهد
و شعله‌هایی که از خاکسترِ واژه‌ها زاده می‌شود.


مهدی علی بیگی

کاش ، کاشها را سپاریم به دلِ تنگِ حَسَد

کاش ، کاشها را سپاریم به دلِ تنگِ حَسَد
ابر و باد و مه و خورشید و امید جنگِ حَسَد

نسلِ ناکامی که کامش نرسید جام طلا
هنرش درد و بلا شد که رسید کامِ حَسَد

حافظ کریمی

در قابِ وهم، آینه‌ای پیر مانده است

در قابِ وهم، آینه‌ای پیر مانده است
گویی که خاطرات، در آن گیر مانده است

هر لکه‌اش نشانه‌ی یک عصرِ گمشده‌ست
زخمی زِ سال‌هاست که تقدیر مانده است

لب می‌زند به صحنه‌ی یک گفت‌وگوی دور
اما صدای او همه تأخیر مانده است

از چشم خویش، خویش نمی‌بیند ای دریغ
در انحنای خویش، چه تصویر مانده است؟

در آن سکوتِ سرد، نفس‌ها شنیده نیست
فریادهای روح، چه تفسیر مانده است؟

آیینه! ای نگارگرِ بغضِ سالیان
در بازوان تو، شبِ تعبیر مانده است

با هر نگاه، فصلِ دگر زنده می‌شود
در قعرِ چشمِ تو، چه شبگیر مانده است!

فاضل، مپرس رازِ درونش، که جز جنون
در شعله‌های دل، همه تطهیر مانده است


ابوفاضل اکبری