برخیز، که خورشید ز کهسار برآمد
چون جامِ زرین ز لبِ یار برآمد
گل، پرده ز رخ برکشَد و باغ بخندد
کز پردهنشین، نغمهی گلزار برآمد
مرغانِ سحر نغمهسرایانِ وصالند
گویی ز سماوات، یکی تار برآمد
ابرِ سحری، اشک فرو ریخت و در دشت
چون عود، شمیمی ز دلِ نار برآمد
آیینه ز لبخندِ صبا رنگ پذیرفت
تصویرِ بهاران ز دلِ باغ برآمد
هر سبزه به آئینِ طرب، رقصکنان شد
کز کوچهی دیرین، نفسِ یار برآمد
چشمانِ عدم، مِیطلبد از خمِ خلقت
کز ساغرِ هستی، شرر و نار برآمد
این جلوهی نور است که بر خاک تجلّی است
این جلوهی او بود، که صد بار برآمد
امین افواجی
شب،
با گلوی دودزدهاش
تکیه داده به آخرین چهارشنبه،
و آتش،
با زبانی از شراره و شور،
در کوچههای بستهی سکوت
انارهای ترک دار سوخته را
از خاکستر بیرون میکشد.
ما،
از تبار جرقه و طغیان،
چشم در چشم شعلهها
روی آذرها میپریم،
نه از ترس،
که از خونی که در رگهای آتش میدود،
از شرارههایی که
در مشتمان مشتعل شدهاند.
زمین،
با ترکهای تشنهاش
گوش به زوزهی باد سپرده،
و باد،
با دهانی از خاکستر و خشم،
رو به ویرانهها نعره میزند:
کدام شرارهی خاموش
بذر شب را در مشت دارد؟
از پرچینهای فراموشی میگذریم،
از سایههای درازِ گورکنان،
از زمزمهی تاریکِ آنها
که تاریخ را
در نسخه وحشتِ سجاده خویش پیچیدهاند.
نمیدانند
که هر خاکستر،
پیشگوی طوفان است،
که هر جرقه،
قلاده ی کوره ی دم بختی را در مشت دارد.
چهارشنبهسوری،
رقص نیست،
رگ است،
که در التهابش
نام یک سرزمین دوبار دوبار میتپد
و ما،
با هر شاخهی شکسته،
بر بامهای شب میرویم،
تا با ماه از روی آتش بپریم!
بینش پارسا
گیر کرده در گلویم بغض بی پایان تو
تو نشانم کرده بودی آه از چشمان تو
من برایت گریه کردم باز حالیت نشد
کفر من بازم شرف داشت از مسلمانی تو
از تمام شهر بوی نا می آید جناب
گوشه ای پوسیده ای هیهات از مرداب تو
دست من را پس زدی بعدش تنها مانده ای
هر چه هستم بهترم از قلب بی وجدان تو
ثریا امانیان
یک سال دیگر هم گذشت
و رنج تو با ما بماند
و درد تو در تو بماند
یک سال دیگر هم گذشت
و درد تو درمان نشد
امسال هم دردی دگر
افسوس و هرمانی دگر
در رنج و اشک و درد تو
در رنج و اشک و درد او
در رنج و اشک و درد ما
افسوس تغییری نشد
افسوس از عمری که رفت
افسوس از رویای خام
شاید حریفت می شدم
شاید حریفم می شدی
این رنج ،این رنگ رخت
هر روز ما را آشناست
تدبیر می باید تو را
باید برقصی بی امان
باید که در صلح آوردی
خود را
جهان را
دیده را
باید جهان کامت دهد
رسوای رسوایش شوی
رسوای رسوایم کنی
ای مهربان
زود آشنا
ای آستان دردها
تدبیر کن
رقصی بکن
تغییر ده اوضاع را
الهه رزاز مشهدی
تاریخ را خوانده ام که مراهم بتاریخ سپرده ای
از ذهن خود در آوردی و مرا هم مرده گفته ای
خوشحال بودم آن روز را که با تو پرواز کرده ام
در باغ عدن بودیم و شقایق ها را هم رُفته ای
با یک بنفشه و باران هم خاطری عزیز داشتیم
آنجا مکانی بودکه ما را هم تو به سودا برده ای
قلبی را تو سوختی و چاره ای نمانده جز بعشق
آرامشی را گرفتهای و خود را به عنقا سفته ای
فرهاد راهم بکوه حواله کردی و شیرین رابقصر
مجنون را اسیر نجدکردی و به لیلا چه گفته ای
از جعفری چه اثر داری و او راست به زنجیر دل
از دل برایت بگوید که او را هم به رویا برده ای
علی جعفری
گمرهی در طلب عافیت از پیر حکیمی پرسید .
چه کند تا که جوابی زبخشش برایش برسید .
پیر دانا به نگاهی از سر لطف براو
گفت توبه کن ، توبه بدل ، هرروزه بگو .
گر شکستی توبه خود رابه ره گمراهی .
چو کویر تشنه بمانی به سرابی،نیابی راهی
مگر آن توبه نگهدار شوی بر راه درست .
آنزمان پرسش تو ،جواب خود خواهد جُست .
احمدرضاآزاد
در سرم چلچله ای میرقصد
دلم از حسرتِ پرواز پُراست
وتنم بیزار است از زمین،
هرچه در آن رنگِ تعلق دارد
چه کسی می آید؟
حجمه ی مبهم را،کولهبار غم را،
درد خوش صورتِ وسنگینِ قوی بودن را
از سرِ شانه ی من بردارد
و سبک حال و رها،
اوج بگیرد بامنِ...
فرزانه فرحزاد
بی هیچ نشانی، پیِ دیدارِ تو بودم
در گیرِ تو وسخت، گرفتارِ تو بودم
آنجا که تو را بَخت، نشانَد به عزیزی
با قیمت جان، کاش خریدار تو بودم
در وادیِ مجنون شدگان، نیست بهاری
باغِ گل اگر بود، فقط خار تو بودم
تن مانده کجایی، که شفا از تو بگیرد
از دردِ جنون، لیلیِ بیمار تو بودم
پلکی نزدم هیچ، که شاید خبری شد
چشمانِ سحر دید، که بیدارِ تو بودم
خورشید زد و محو تماشای طلوعم
ای کاش تو بودی و منم یارِ تو بودم.
مطهره احمدی