یک صبر زرد فام

یک صبر زرد فام
قلاب زندگی
پوسیده در نقاب
بی عطش و شور زندگی
تقدیر بی مثل
احوال پرتنش
زنجیرها به فهم
افسون بی شمار
مرداب حال زار

یک عشق بی مثل
آهنگ زندگی
رخنه به حال زار
زایش به حد فهم
جاری چو کرخه ، چو نیل
پیدایشی نوین
درکی به فضل ماه

بختت بلند
جامه ی فهمت سپید باد


الهه رزاز مشهدی

در گذار این بهار عمر من با تو خوشم

در گذار این بهار عمر من با تو خوشم
یک نفس نه یک سما را از خوشی سر می کشم
من برای وصل و دیدار تو مشتاقم رفیق
تازه تازه عطر کویت را به دامن می کشم
نوشدارویی و مرهم ، ای که خمر جانمی
ای که دیدار تو شیرین حال سازد کام را
ای دوای جمله احوال خوش ناباوری
ای تو درمان ای تو دارو ای نوای هر نفس
من به شوق روی تو دامن به دامن می دوم
من به تصویر رخ زیبای تو این وهم خونین می خرم
بهر دیدار تو دریا را به ساغر پر کنم
جامه ی سبزی به تن گلزار را رنگین کنم
ای بهار عمر من ای ناب تر از جوی و رود
سرو سیمین روی من آهنگ مست زندگی
من برای نغمه خواندن بهر تو روز و شبان را می خرم
چون تو آرامی و مرهم ،چون تو رعنا مثل سرو
من سخن ها با رخ زیبای دریا می کنم
سرو سیمین روی من ای ماه روی زنده دل
زندگی را با ظهور نور تو هر دم محیا می کنم


الهه رزاز مشهدی

یک سال دیگر هم گذشت

یک سال دیگر هم گذشت
و رنج تو با ما بماند
و درد تو در تو بماند

یک سال دیگر هم گذشت
و درد تو درمان نشد
امسال هم دردی دگر
افسوس و هرمانی دگر
در رنج و اشک و درد تو
در رنج و اشک و درد او
در رنج و اشک و درد ما
افسوس تغییری نشد
افسوس از عمری که رفت
افسوس از رویای خام
شاید حریفت می شدم
شاید حریفم می شدی
این رنج ،این رنگ رخت
هر روز ما را آشناست
تدبیر می باید تو را
باید برقصی بی امان
باید که در صلح آوردی
خود را
جهان را
دیده را
باید جهان کامت دهد
رسوای رسوایش شوی
رسوای رسوایم کنی
ای مهربان
زود آشنا
ای آستان دردها
تدبیر کن
رقصی بکن
تغییر ده اوضاع را


الهه رزاز مشهدی

بالله که فراق یار با دوست خوش است

بالله که فراق یار با دوست خوش است
وه جامه دریدن پی ابروی خوش است
وان زنده دلان و ما دو و سه ژولیده
این کهنه قبای بی تعلق دیده
گه بهر دعا به آسمان دل دادیم
دل نه ، که رخ این تن محزون دادیم
اندر پی یار راهب دیر شدیم
مرداب نشین کوی رویش شده ایم
بر آنچه سخی بود کمان بر چیدیم
چون کنده رها و بی دل و دود شدیم
ما پی ادب دست به تسلیم بریم
وهمی که نبودست به تقدیر بریم
حسن دل یار بی دل و مستم کرد
بوی دم وی واله و شیدایم کرد
عطری که نسیم بر تن گلها ریخت
برگی که بنفشه بر سر خاک فشاند
گلبرگ گل رز آن چونان آشفته
پونه به بر خاک دو دست آغشته
عطر تن او خاک تن بوته شده
اشک رخ ما آب دهد بوته ی رز
پیچ تن پیچک به تن تاک کهن
درد خم او به سینه دشت و دمن
الحمد که بی تعلق و حیرانیم
فراش نه ایم جهان به خاری دانیم


شاعر الهه رزاز مشهدی

چندان که فراق یار با دوست خوش است

چندان که فراق یار با دوست خوش است
وین جامه دریدن پی ابروی خوش است
ما زنده دلان و آن دو و سه ژولیده
این کهنه قبای بی تعلق دیده
ما بهر دعا به آسمان دل دادیم
دل نه ، که رخ این تن محزون دادیم
بر خاطر خود دو سر ز پا بر شده ایم
مرداب نشین کوی رویی شده ایم
بر آنچه سخی بود دو دست بر چیدیم

ما کنده ی آشفته به رودی شده ایم
ما پی ادب دست به تسلیم بریم
وهمی که نبودست به تقدیر بریم
بوی خوش یار این چنین مستم کرد
عطر خوش یار مست در مستم کرد
عطری که نسیم بر تن گلها ریخت
برگی که بنفشه بر سر خاک فشاند
گلبرگ گل رز این چونین آشفته
پونه به بر خاک دو دست آغشته
عطر تن من خاک تن بوته شود
اشک رخ تو آب دهد پیچک را
پیچ تن گل بر تنه ی تاک نشست
مست از رخ یار پیچک و پونه و هست
مبهوت نشست هین چه بی تاب نشست
الحمد که بی تعلق و حیرانیم
فراش نه ایم جهان به خاری دانیم


الهه رزازمشهدی