روزگاری پیچکی سرسبز بر دیوار بود
عابری هرصبح شادازدیدنش بسیار بود
می نشست از شوق در زیر درخت نارون
می کشید عکس گل سرخی که دست یاربود
آسمان آبی ،هوا صاف و زمین هم پرامید
فصل شادی دائما در حلقه ی تکراربود
پیچک دیوارهمسایه غمی بر دل نداشت
درکنار نهر آب آسوده و دل دار بود
خواب برچشمش نمی آمدشب وروزازخوشی
دائما بر یاری خلق خدا بیدار بود
کوچه وپس کوچه ها با عطر اونومیشدند
مثل اینکه روی دیوار همه گلزار بود
حیف اما یک شب از سمت خیابان سکوت
آمد آوایی به گوش گل که ناهنجار بود
گفت باید جای خود را بسپری بر خار ها
این پیام ناجوانمردانه چون اجباربود
دست ِداس و تیغه ی تند تبر وارد شدند
دست هایی پشت پرده گوییا در کار بود
روز آخر عابر از نقش خودش دلسردشد
شب همه دیدند ماه قامتش برداربود
داغ گل سنگین تراز هرداستان دیگری است
دفتر "شیدا" به نقل ازغصه ها خون باربود
قدرت الله شیرجزی
به کجا آمده ای زیبای زندگی؟
به کدامین گناه آمده ای؟
بال پروانه ها را بیین، چه سرخ است.
گل های سفید را ببین، چه سرخ است.
رود خروشان را ببین، چه سرخ است.
ای زیبا کجایی؟
کجاست باغ سرسبزی؟
بال پروازت کجاست؟
بوی جوی خون میآید.
امید جان می دهد.
اینجا همای سعادت بر فراز است.
اما بال هایش سیاه است.
اینجا شب در انتظار آفتاب است.
اما آفتاب سرخ است.
اینجا آتش عشق شعله ور است.
اما شعر میسوزاند.
اینجا بلبل غزل میسراید.
اما صدایی به گوش نمیرسد.
ای زیبا کجایی؟
کجاست باغ سرسبزی؟
دره ای پر خون تو را محبوس کرده است،
بال پروازت کجاست؟
فراز بهروزیه
دست کشیدهام
از تکیه بر دیوارهای شکسته
زبان گنجشکی خشکیدهام
که لب تر کنم
با شیون سارها هم
دلمردگی را
دست بهسر میکنم
لیلا_ظفری
مقصود شعر من بُوَد آن کز دلم جداست
دانَم که پرجفاست ولی از عالمی سَواست
گفتند که تا به کی غم و هجران او کِشی
گفتم فراق او بهتر از صد یار بیوفاست
مبین کوچک زاده
وقتی تو هستی
گل به چه کار آید؟
رایحه عشق تو مرا بس،
عطر عطار به چه کار آید?
دکتر محمد گروکان
کاش هر صبح به گرمای نفس های تو جان
پلک بگشایم و با دیدن رویت ای جان
شب ظلمت به دل نور سپارم با تو
و بنوشم ز تماشای تو صد جام پر از عشرت و عیش
ولبالب شوم و مست ز جام لب تو
گُلِ گُل بوسه بچینم به هر آن
از لب پر شکرت حضرت نوش
و از این عیش بیایید به سراغ دل و جان
رقص و پایکوبی و شوق و شادی
ساقی یه گل به نِگَه....
گلچهره....
گل اندام....
نازم این ناز نگاه و قدو بالای تو جان
ناز کن ناز به چشمان قشنگ تو برازنده بود
حضرت عشق به هر صبح بیا
باش در آغوشم
جامِجانم زِجَمِ جامجَمِ چشمانت
تو نما لبریزش
و مرا سوق بده در دل مستی یه شُدن در بودت
بودنت عیش ترین عشرت بی وصف برایم باشد
تو بیا باش و مرا مست کن از این مستی
حضرت دل خوشی بی وقفه.......
نوش باش و آغوش
و بنوشان زلبت شعر شُدن را به جنون
که تویی لیلی یه لیلای وجود
حضرت جان.....
وجود ازلی......
آن جان.........
جانجهان.....
دوستت می دارم به دل هر آنم
دوستت می دارم به دل هر آنم
دوستت می دارم به دل هر آنم
حسین گودرزی
نتیجه ی گذرکردنم از آفاق و انفس ،
همان سوره ی زیبای حدید بود
یعنی جزخدا و آنچه را که خدای خواهد ،
همه چیزِ دگر،
کشک است
نه ذوق مرگ میشوم دیگر،
ازکسب جهانها
نه اینکه رفتنشان دگر،
برایم باعثِ دِپرسی و،
استرس و غازقولنگ و،
اشک است
فهمیدم که دنیا ،
بمانند یه مَشک است
گاهی دنیای کسی ست رساندنِ آب ،
سوی خیمه
اما با نشستن تیر،
تمام آنهمه امید محو است
دگرآن آب هم برای مَشک ،
اشک است
کسیکه اینها را فهمید ،
یقین باعث رشک است
کسیکه اینها را فهمید ،
شاید افتاد ،
اما نشکست
بهمن بیدقی
مستی از باده کجا... عمق نگاه تو کجا ؟
ندارد بشری جادوی چشمان تو را
لبخند مونالیزا کدام است
ندارد هیچ اثری شیوه ی لبخند تو را
نخواهم شعر دگری در وصفِ عطرِ تو باشد
باید شامه من وصف کند معجزه بوی تو را
نوازش موی بلندت همه آمال من است
دارم در سر خیال نشستن و بافتن موی تو را
رفتم و گشتم و دیدم همه جای جهان
ندیدم در کسی ذره ای از خوبی و خوی تو را
گویند هر عاشقی از عشقش تافته ای جدا می بافد
هر که این گفته یقینا ندیده خلسه ی روی تو را
کنم به فدای بوسه ات ؛ انگور و حور و مَلَک
در جهان دیگر هم میجویم پیدا کنم کوی تو را
عشق دیوانه می کند گاهی ؛ که می خواهم
حذف کنم هر که آمده سمت و سوی تو را
مثل دماوند که در آغوش تهران است
منه دیوانه سخت به آغوش کشم روزی تو را
ماهی برکه من ؛ عمق دریای سیاه هم باشی
دل به دریا زده خواهم که کشم بر دل توری تو را
سید علیرضا دربندی