نتیجه ی گذرکردنم از آفاق و انفس ،

نتیجه ی گذرکردنم از آفاق و انفس ،
همان سوره ی زیبای حدید بود
یعنی جزخدا و آنچه را که خدای خواهد ،
همه چیزِ دگر،
کشک است

نه ذوق مرگ میشوم دیگر،
ازکسب جهانها
نه اینکه رفتنشان دگر،
برایم باعثِ دِپرسی و،
استرس و غازقولنگ و،
اشک است

فهمیدم که دنیا ،
بمانند یه مَشک است
گاهی دنیای کسی ست رساندنِ آب ،
سوی خیمه
اما با نشستن تیر،
تمام آنهمه امید محو است
دگرآن آب هم برای مَشک ،
اشک است

کسیکه اینها را فهمید ،
یقین باعث رشک است

کسیکه اینها را فهمید ،
شاید افتاد ،
اما نشکست


بهمن بیدقی

به هنگام هرکاری ،

به هنگام هرکاری ،
سایه ام ، طوطیِ من بود

او زمن نیمه جدا بود
همیشه قلاب بود پاهاش با پاهام
طوری او همرهِ من بود ،
که نمیتوانستم شک کنم من را نمی فهمد
حرکاتم را چه زیبا حدس میزد
بنوعی سایه ام ، آئینه ی من بود
طوری با من او عجین بود ،
طوری تقلیدگرِ من بود ،
که انگار قاطیِ من بود

او درمن بود یا من در او ؟
شاید او قوطیِ من بود

ازمن کینه ای به دل نداشت سایه م
آن سیه فامِ بامرام ، هماره لوطیِ من بود

خیلی وقتها ازمن سرزد ، اشتباهات
اوهم تکراری بود برآنهمه خبط ها
بهرحال ، او اجراگرِ هر سوتیِ من بود

او بهنگام دوشِ نور،
ز حوالیم دور میشد
شاید مثل ماه بود به حین آفتاب
درمیان سایه روشن ، مثل روح احضارمیشد
انگار آتش میزدند بال و پَرش را
اوبه حین روز و شب ، اغلب تنها رفیقم بود
همدمِ فوری و، فُوتیِ من بود

حالا که تنها یه روحم ، دگرسایه ای ندارم
من دگر بسان نورم
حیف که ازشدت مرموزیِ او، چهره اش زیرنقاب مشکی اش میمانْد
انگار آن همقدم خوب ، شیشه ی دودیِ من بود

بهمن بیدقی

درمیان اینهمه کرمهای خاکی

درمیان اینهمه کرمهای خاکی ،
امسال وضع مان وخیم شد ،
کارمان افتاده به مار
با اینهمه معتادِ به سرقت ،
حتماً سرقت ، بیشترمیشود به ،
استناد آمار
حتماً ، بیش از پیش ،
حس میشود روو دوشِ همه بار
با اینهمه نالوطیِ بسیارلت وپار

راستی فکرش را کردید ؟
مدتهاست که روشنی ندیدیم ،
میان این مِهِ تار
به روی خودمان نمی آوریم
بدجور، حالمان گرفته ست
بازهم گُلپونه ای بخوان !
بسطامی !
ای نغمه خوانِ وادیِ بسطام
بخوان از پونه که میگویند تنها ،
ز پونه بدش می آید ، هرمار
شیرین کن دقایق را ،
ازاینهمه تلخیِ زهرمار

زَهر، تووی رگ تک تکمان بس نفوذ کرده
ای طبیب آسمانها !
برس به احوالِ اینهمه ، بیمار

ما بیماریم ازنیشهای هرمار
هرکدامشان رسید به ما نیشی زد و بُرد ،
همه ی دار و ندارمان را ، ای وای
تازه بس شان نبود ،
چقدرمیشنویم زآنها لیچار
اما امسال ،
بهرِهرتحولی ، بسان دعای خوبِ یا محول الاحوال ،
همه هستیم امیدوار

بهمن بیدقی

پُرازشور بودم روزی

پُرازشور بودم روزی
اما حالا ،
من ماندم و شوری که دگرنیست
یه حوری داشتم ، روزی
اما حالا ،
من مانده ام و خاطراتِ زیبای ،
حوری که دگرنیست

اما چای هنوز به راه است
همان قوری که هنوزهست
کاشکی می شکست
آنهمه مهم زپیش من رفتند
زورم دگربه دنیا نمیرسد اِی وای
چه کنم بی آنهمه ، زوری که دگرنیست

من خطاهایم زدانه های ماسه ها گذشته
بی جهت فراری ام ز صورِمحشر
اما خوبست که گیتارم هنوزهست
خوبتر ازآن ،
شیپوری که دگرنیست

عروس معرکه تور داشت به صورت
خوب شد من و او مَحرم گشتیم
تورش فقط بهرقلب من بود
اما بهرِ صورتِ زیباتر از زیبایش ،
چه خوبست ، بعد از روونما ،
توری که دگرنیست

چَپه کردم غمم را کنار روحش
غمم وارفت ، جوری که دگرنیست

با اینهمه دوری ، چه نزدیکیم باهم
با اینهمه عشق من و او،
دوری که دگرنیست

بهمن بیدقی

باید ازخویش گذر کرد ،

باید ازخویش گذر کرد ،
تا که به خدا رسید
باید ازهلال گذر کرد ،
تا که به ، بدرالدُجا رسید

من ازخویش عبور کردم
با یه غلتکی به سنگینیِ صبر
روحم بعد ازآن پرید و،
نشست آرام و رها ،
به روی ابر

حالا من همسایه ی بارانم
گرچه با فاصله از یارانم

حالا من در ازای احساسم ،
باد را میخرم
من با خاطرات خوبم ،
بخشهای خوب یاد را میخرم

حالا آزاد و رها ،
میتوانم بگویم که دگرمن خاک نی ام
دگرمیتوانم با قدرت بگویم :
یک ترانه ای قشنگ ز یک نِی ام

مرا چوپان خوبِ سادگیها ،
در دشت نواخت
ازوقتی که من ،
ترانه ای سازشدم ،
این دل ، یک برنده بود و،
دگرهیچوقت نباخت

بهمن بیدقی

میگی چرا آمده ای به دنیا ؟

میگی چرا آمده ای به دنیا ؟
آمده ام به باختن عادت کنم
باید با صبر با همه چیز بسازم
آمده ام به ساختن عادت کنم

باید بتازم یکریز،
بر نفْس و برشیاطین
آمده ام به تاختن عادت کنم

باید به ورطه ها روم ،
مرواریدهای زندگی ام آنجاست
باید به ژرفا رفتن عادت کنم
آمده ام که نفْسم ،
از اوج کوه غرور
آمده ام که روحم ،
با عشقی همچون شبنم و پُرسُرور
به دریا افتادن عادت کند

باید بهر تشکری خشک و خالی هم شده ،
باید با سجده و رکوع ،
خدای خوبم را عبادت کنم

بهراینکه خوب جمع و جورکنم ،
این تک حیات را
باید یکریر به جِد رشادت کنم

باید تقدسی بگیرد حیات بیکران
باید بزرگان را که استاد حیاتند زیارت کنم

راه راه بودن ، زندان را به یاد من میاره
سادگی اوج روح است
به جان میگم باید تا میتوانم ساده ت کنم
باید به یاری حق ،
تُوی خوب را غرق سعادت کنم

با غم به هیچ جا نرسیده ام ،
نخواهم رسید
به جان میگم باید که هرطورشده
هرلحظه شادت کنم

به چشم میگم بیا بریم تا اوج نور الله
باید به نورِخوشش ماتت کنم

به رِبّ میگم :
قشنگتر از تو نیست درعالمین
یاری نما فراموشی ،
عشقِ منو نگیره
یاری نما تا ابد یادت کنم

بهمن بیدقی

این پَرها چرا چون مرغان پروازنمیکنند بر دوش ؟

این پَرها چرا چون مرغان پروازنمیکنند بر دوش ؟
این مرغان چرا وابسته اند ، به قلمدوش ؟
این پرها چرا آزادیها را دوست ندارند ؟
این مرغان چرا ، زود میروند بخوابند ؟
شب که ملجأ عبادت و تفکرات است ،
اما آنها را بعد ازهرغروب ندیدم ،
همیشه خواب بودند به هر دوش ؟

دیشب پَرها را دیدم ،
درمحاصره ی اژدها بود
اژدهایی همچون ، ضحاکِ مار بر دوش

ازاینهمه صحنه های ترسناک
ز بهرِ غسلِ شهادت ، باید میرفتم زیر دوش
درآنجا به دوش گفتم : پس بارانِ قطره های آب کوش ؟

دیدم همه چیز درهم و بَرهم شده ، بسان آبگوشت
یه جامعه ای دیدم ، مالامال ز پاپوش
یکی لب بود تابوش
یکی تب بود تابوش
یکی چپ بود تابوش
فریاد زدم بسوی چاوش
گفتم که بیا نجاتم ده ، ازمیانِ این ظلمتِ خاموش
گفتم اینجا ، سگ و گربه زیادست برای ،
کُشتنِ منِ موش

باید وقتی بالی برپشت بسانِ یک پرنده ای نداری،
باید ، سگ دُو بزنی بسانِ خرگوش

پَرت شد ز دستم لیوانِ دمنوش
گاهی میگریختم ، درهوای باز و گاهی ،
میرفتم به زیرِ داربست و سرپوش
وقتی از مرزها گریختم ،
آمد درمسیرِ بینی ام ، عطرِخوش رهایی ،
مست شدم ز آن بوش

بهمن بیدقی

درآن مجلس ختم ،

درآن مجلس ختم ،
همه غمگین بودند
بجزعکس مُرده ،
که یکریز می خندید

ای آدمها
به چه دل می بندید ؟

شماهایی که یکریز فراری ،
ازِهر پندید

شماها غرقید در دنیای دیابت ،
اما همچنان عاشقِ قندید
نوشابه ها را ، هُرت هُرت می بلعید
عینِ خیالتان هم نیست اصلاً
شماها حتی به قتلِ خویشتن کمر می بندید
شماها حتی ،
به عکسِ جنازه ی خویش هم می خندید
راستی فکرکرده اید که با خویش ،
چندچندید ؟

شماها حتی ،
با خودتان اگر کُشتی بگیرید ، دوم میشوید
اما روو نگو ، بگو سنگ پا
شاپرکها ، شاپرکها
دوست دارم درد دل کنم ،
با شما قومِ بی کلک ها
بگویم امان از آدمها
شما ای آدمها
یعنی میخواهید بگوئید واقعا ،
به حقیقت ، علاقه مندید ؟
شما حتی از کرم ابریشم هم ، کمترید
چون زندگیِ ابریشمین را دوست ندارید
ابریشم را میفروشید
یه جورایی همگی علاقه بَندید


بهمن بیدقی

برو ازکنارم کنار

برو ازکنارم کنار
که با سردیِ احساسم ،
ترا هم به انجماد میکِشم

برو و به وقتِ اعتمادم بیا
که آنوقت ،
تو را به آغوشِ گرمیِ اعتماد میکِشم

تو را به وادیِ امتحان میکِشم ،
تا ببینم رفیق هستی یا نه
اگر ببینم خیانتی را بجای اعتمادم ،
همه اعتمادم را ، به انتحار میکِشم ،
وگرنه ترا با خودم ،
به حالتِ اتحاد میکِشم

تو را به اجتهاد میکِشم
تا هرآنچه خوب نیست را ،
ز خود بیرون کنیم
همه بدیها را ،
به محضرِ دادگاهِ اتهام میکِشم

تمامِ موش دواندنِ نفْسم را ،
روزی به مرزِ اختتام میکِشم

خودم را به جهانی خوشایندتر ازحال ،
دچار میکنم
روزگاری دوباره خودم را با همدستیِ خدا ،
پس از توبه ای نصوح
به مرزِ شروعی نوین و،
به باز افتتاح میکِشم

بهمن بیدقی

هِزارهِزاز هَزار نشسته اند ، روی شاخه ها

هِزارهِزاز هَزار نشسته اند ، روی شاخه ها
دل سپردم به کلاغ
این حالِ یک انسان است ، یا الاغ ؟

با این تفکراتِ درب و داغون ،
چه جای اعتراضی است به شلاق

حالا که پایی هست ، رهرو نیستم
کِی میخوام رهرو باشم ، وقتی که پام شد چلاق ؟

با کمالِ احترام ،
لوح حماقتم را ، به خویشتن ،
باید نمایم ابلاغ

برای اینهمه تضادِ اخلاق ،
روح ازجسمم ، دارد میگیرد طلاق
این روحِ شناور، با اینهمه قِر و پُز و طمطراق
تازگیها ولگرد شده لامصب
یه روز می یابمش توو ساوجبلاغ
یه روز می بینمش توو راهِ عراق
راست میگویند ، دروغ که نیست حُنّاق
گهگاه به خود میشوم یکریز بُراق
دگر خبر نیست ز روحی بَرّاق
باید بشویم روحِ خود را یکریز
باید ببرمش به یک زیارت
باید بشویمش با صد عبادت
چه کِیفی دارد عبادت در رواق
باید ز وجدانم بگیرم سراغ
بی وجدانی از جذام هم بدتره
چه خوبست فراقِ بال
چه خوبست یک بی وبال
چه خوبست حالِ فراغ
چه خوبند جسم و روحی که همیشه ،
آماده اند برای یکریز جهاد
سبکبال و سبکبار، با ایمانی چون یراق


بهمن بیدقی