میتونستم بازم عاشقِت بشم
شعر بگم
چوب جادومو دور سرت بگردونم
وِرد بگم...
از خیالاتِ شبِ اولِ آشناییمون شعر بگم
وقتی نبودی
عکس ماهو بزارم
بجای تو
برای عاشقای شهر قصه بگم
شهره بشم
کوچ کنم
هرجا برم از تو بگم
میتونستم راوی عشق بشم
اما
نمیخواستم به چشات خیره بشم
تموم این مسیرو من رفته بودم
درد بود
عشق همون فاجعه بود
سرد بود
علت خستگی من صبر بود
سراب عشق، شبیه دریاچه بود
احساس من حساس تر از شیشه و
دنیای آدما فقط سنگ بود...
پری سوری
شاید که سر عبادت نداشته باشم اما
اشکهایم از غم دوری تو، هرروز
بر روی این زمین سجده میکنند
سید نیما کسائیان
دوستت دارم،
نیمی از منی،
نیم دیگر در سپیدهای که
عشق از شاخهها میتراود،
در انتظار آغوشت.
سیدحسن نبی پور
گر تو را ز یاد برم، با خاطراتت چه کنم؟
که در آیینهٔ دل، نقشِ تو جاودانه شد، چه کنم؟
گر ز پیشت رَوَم، با تصویرت درون سینه
چو شمعِ سوخته در بادِ فراقت میسوزم، چه کنم؟
دلِ ویرانِ من از یادِ تو آباد شد روزی
کنون این خرّمَکده را ز تو ویرانه شد، چه کنم؟
به باغِ عشق تو بلبل شده ام، اما بی تو ای گل
نوای نالهٔ من بی تو چه حیرانه شد، چه کنم؟
شرابِ عشقِ تو را در میکدهٔ دل پنهان کردم
ولی افسوس که این رازِ نهان آشکار شد، چه کنم؟
حضورِ تو چو روز در دلِ شبم تابید
کنون این روزِ سیاهِ جدایی تا سحر چه کنم؟
ستارهٔ آسمانِ غمت شدم، بی تو ولی
نمودِ ماهِ رخَت در چرخِ بیپایان شد، چه کنم؟
به کشتیای ز اشکم در دریایِ فراقت
ولی این طوفانِ هجران، چه دیوانه شد، چه کنم؟
نگارِ جاودانهٔ من، تو بودی در نقابِ خاک
کنون این پردهٔ فانی ز چه ویرانه شد، چه کنم؟
زبانِ اشکِ من از گفتنِ اسرارِ تو خموش
ولی این قصهٔ عشق از چه به افسانه شد، چه کنم؟
حسین،اشکِ من از دیده چو دریا میگذرد
ولی این سیلِ غمت را به کجا ره نمایم، چه کنم؟
اگر صد سال دیگر بگذرد، از این آتشِ جان
همان خواهد شد و من سوخته دیوانه، چه کنم؟
سید حسین مبارکی
خاطراتت را
با قلم مژگان و
جوهر عنابی لبهایت
می نویسم
در دفتر دل
سیدحسن نبی پور
عمری گذشت و از آن، ذوق حکایات آرزوست
بازم کرم نمایی قبلهی حاجات آرزوست
ما را شراب و خوان ضیافت نمیدهند
یک چای داغ و یار خرابات آرزوست
هر چند "فسانه بود و نشد" قصهی وصال
باری دگر، شنود و وصف خرافات آرزوست
محمود گوهردهی بهروز
امروز گسست های آبی تصویر تو را
از انعکاسش
در پیوستگی برخورد به آب
با نگاهم ربودم
تو
امتداد تفکر های حقیقی من هستی
و اینگونه است
که زلال همواره میاندیشم....
مهدی میرمیرانی
ای رب هر جمال دل از تو جان گیرد
هر ذره در زمین، از تو نشان گیرد
در خلوت شب نوا به لب دارم
دل با نوای تو، آرام جان گیرد
هر لحظه باتو چون شب امان است
با یاد روی تو، صبحی عیان گیرد
گرچه گنهکاریم، امید داریم باز
کرم تو بنده را، در آسمان گیرد
دستم به کرمت ودل پر ز مهر توست
این دل به عشق تو، بال و پران گیرد
ای نور هر نگاه، ای یار بیهمتا
دل بیتو بینوا، لطفی رسان گیرد
رحمی به عاشقی کن غرق دورانیم
بیلطف تو دل راه از جان گیرد
هرکس که نام تو، بر لب فکند جان ماند
این شادی از دلت، صدها نشان گیرد
ما بندهایم و بس، تو پادشاهیِ عشق
فرمان توست که، عالم زبان گیرد
عطیه چک نژادیان
باران میبارد
من با چتر یادگاری تو
امشب در باران
_ بر راهم .....!
با یاد تو و آن روزها
_ هنوز زنده ام .
خاطره روزهای سرد و بارانی
_ یاد گرمی دستان بسته تو
_ در بازوان شکسته من .
یاد عطر گیسوان تو
_ بر شانه های خسته من
یاد بخار دهانمان
_ در زیر سایبان
_ دکه کنار رود خانه
_ وقتیکه چای می نوشیدیم ....!
یاد صدای خسته تو
_ در گوشهای بسته من
_ در جنجال آرزوهای بی حساب تو .....!
چقدر باران کافی ست
_ ترا آفتابی کند .
امشب مرا:
شرشر باران و دلتنگی ناودان
بیشتر از همیشه
_ دلتنگ میکند .....!
چراغ های کم سوی
روی تیر
_ سایه های بلند رهگذران خسته
_ انعکاس سوسوی بی نور ِ
_ چراغ های بادی
_ بر سر در
_ قهوه خانه های نیمه باز ....!
بارانی ست
باد هم دست بر دار نیست .
و جای خالی تو را
در کنار قلبم
سرد و یخ زده فریاد میکشد .....!
دلم یک لیوان چای داغ میخواهد
با حضور تو در دکه کنار آن روزها .
در امتداد تر کش باران .
چقدر امشب تاریک و طولانی است
چقدر من از ما دورم .
چقدر این چتر بی حضور تو
تنهاست .......!
محمود رضا فقیه نصیری