ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
زندگی را فرصت
_ غم خوردن
_ بسیار نیست ...!
رود های خشک را
_ اندوه
_ بوتیمار نیست ...!
شاد بودن آخرین
_ درمان درد
_ زندگی ست ...!
مردن ناشاد را
_ داروی این
_ بیمار نیست ...!
سال ها رفتند
_ باقی روزها هم
_ رفتنی ست ...!
مانده ایام را هم
_ غصه تیمار نیست ...!
ای که
_ در ماتم نشسته
_ روز را شب میکنی
چون شب آید
_ رو سیاهی
_ مهلت بیدار نیست ....!
محمود رضا فقیه نصیری
باران میبارد
من با چتر یادگاری تو
امشب در باران
_ بر راهم .....!
با یاد تو و آن روزها
_ هنوز زنده ام .
خاطره روزهای سرد و بارانی
_ یاد گرمی دستان بسته تو
_ در بازوان شکسته من .
یاد عطر گیسوان تو
_ بر شانه های خسته من
یاد بخار دهانمان
_ در زیر سایبان
_ دکه کنار رود خانه
_ وقتیکه چای می نوشیدیم ....!
یاد صدای خسته تو
_ در گوشهای بسته من
_ در جنجال آرزوهای بی حساب تو .....!
چقدر باران کافی ست
_ ترا آفتابی کند .
امشب مرا:
شرشر باران و دلتنگی ناودان
بیشتر از همیشه
_ دلتنگ میکند .....!
چراغ های کم سوی
روی تیر
_ سایه های بلند رهگذران خسته
_ انعکاس سوسوی بی نور ِ
_ چراغ های بادی
_ بر سر در
_ قهوه خانه های نیمه باز ....!
بارانی ست
باد هم دست بر دار نیست .
و جای خالی تو را
در کنار قلبم
سرد و یخ زده فریاد میکشد .....!
دلم یک لیوان چای داغ میخواهد
با حضور تو در دکه کنار آن روزها .
در امتداد تر کش باران .
چقدر امشب تاریک و طولانی است
چقدر من از ما دورم .
چقدر این چتر بی حضور تو
تنهاست .......!
محمود رضا فقیه نصیری
ای انکه
_ چشم بسته
در دل سیلاب می روی ....
با عشوه
در شکار
اهوی بی تاب می روی ....
با دیگران
_ چو کرده ای
با او چنین مکن .....
ای انکنه
پر شتاب
در پس مهتاب می روی ....!
محمود رضا فقیه نصیری
گفتند کجایید ؟ کجایید؟ بیایید .
گفتیم ندانیم کجاییم . کجاییم بیاییم
گفتند مگر سر به هوایید ؟ بیایید .
گفتیم که ما بی سر و پاییم . فناییم بیاییم ؟
گفتند اگر مست و خرابید بیایید
گفتیم که بی شرم وحیاییم . نتوانیم بیاییم
گفتند در خانه ما بر همه باز است . بیایید
گفتیم که افتاده ز پاییم . رهاییم بیاییم ؟
گفتند اگر عاشق و مستید . بیایید
گفتیم که پیمانه شکستیم . مستیم بیاییم ؟
گفتند اگر باده پرستید . بیایید
گفتیم در میکده باز است . بیاییم؟
گفتند کنون وقت نیاز است .بیایید
گفتیم سر قصه دراز است . بیاییم ؟ بیاییم؟
آنقدر :
گفتن و گفتیم
که شب رفت و سحر شد
نه . به جستیم . نه برفتیم . نه به خفتیم.......!
محمود رضا فقیه نصیری
میان دوست داشتن
_ و
_ دوستت داشتن ......!
گاه ...گودالی ست
به حیله مرداب .
تو پا می فشاری
او پا سست میکند .
محمود رضا فقیه نصیری
عشق
آشفته نگاهی ست
به طوفان درون سینه
زهر خندی ست
به خنداندن عقل
بار سنگین
گناهی ست به دوش
تو که دیوانه نه ای
پس خاموش .....!
محمود رضا فقیه نصیری