از تو که می نویسم
ماه ـ ماه ِ فلزی
بادبانهای بلندش را
به مقصد خانه ی ما برمی افرازد.
از تو که می نویسم
پرندگان سفید ِ دریایی
به صف،
روی گونه هایم ردیف می شوند.
تو اسکه ای چوبی در عصر زمستانی
کشتی ها،
پرندگان و کلمات
پیش از تاریکی ِ شامگاه
کنار تو پناه می گیرند.
علی احسانی زاده
در تمنای تو نو میدم زفردایی دگر
می سپارم دل به امید تمنایی دگر
پابه پای عشق تو امروزوفردا می کنم
می نشینم در فراغت تا دهد پایی دگر
مرغ دل رام تو شد دردام غم های تو ماند
کی نشیند مرغ دل بربام رعنایی دگر
می سپارم تن چو نیلوفر به پای سرو ناز
در تمنای تو با رقص فریبایی دگر
باز هردم وعده اینجا و آنجا می دهی
با نماهنگی جدید و با الفبایی دگر
دفتر عشقم زبی تابی دل تا می خورد
دفتر من شعله می گیرد ز امضایی دگر
عطر پیغام تو دارد دشت و صحرا از نسیم
دربدر دنبالت از صحرا به صحرایی دگر
سید محمد علی وکیلی شهربابکی
درون سینهام عشقی نهان بود
به دختری که جانم از آن بود
نگاهش آتش و دلش ز جنس نور
ولی در قلب او ترسی عیان بود
مادرت سد راه این احساس است
تا او هست دلم در التماس است
بکش او را، بیاور قلب او را
تا باور کنم عشقت بیقیاس است
چه خونی ریخت بر دستان عاشق
چه زهری ریخت در پیمان عاشق
میان عشق و وجدانش جدالی
چه شد آخر نصیب جان عاشق
آیا میشود با عشق شیطان شد
ز انسانیت برید و نادان شد
چگونه میشود با دست خود کشت
همان کس را که با غمش احوالاتت آشفته میشد
به این سوالم نمیدهی جوابی
که آیا عشق توجیح میکند گناهی
گرفت در دست و ره سویه خانه کرد
به امید وصال دل را روانه کرد
در آن شب تار با دلی پر امید
به سویه دختری که مادرش فدایش گردید
در راه قلب و پایش لغزید ناگهان
بر زمین افتاد با زخمی عیان
ارنجش خونین دلش پر از غم بود
ولی یاد وصال برایه دردش مرهم بود
ناگهان صدایی شنید از درون
صدایع مادرش لالایی مثل اذون
مکن اینکار مرو این راه شوم
که عشق ناحسابی آخر دهد جنون
دلش لرزید و قدم هایش سست شد
میان عشق و مادر وجودش سست شد
صدایع قلب مادرش آخرین پیام
شکست در وجودش ارزویه تمام
پشیمانی اش دیگر دیر بود در این مرداب گناه
تصمیمش را گرفته بود با قلبی سیاه
به یاد آورد نگاه مهربانش
آغوش گرم او لالایی شبانش
ولی تصویر معشوق اورا اسیر کرد
در چاهی از جنون اورا حقیر کرد
به ناگه خنجری در قلب خود فرو کرد
تمام قصه را با خون خود مرور کرد
در آخرین نفس جانش مادر را صدا زد
با دلی شکسته به سویه جهنمی پر زد
سینا باقری
هان ای آفتاب!
ای زلالی همچو آب
ای نور
ای شور و شعور
ای روشنای پر ز حرارت و شور
تا ابد خوش بتاب
تا ابد خوش درخش
روی ماهت پر فروغ
مهرورز همچو چراغ
تاهمه مجلس از فروغ چراغ
گشت چون روی دلبران روشن
مجتبی اسکندری
*آشنا* میآمد!!
آن غریبه ،
مگر کجای خاطرهها
پیاده شدم ؟
................................
...............................
در من،
هِزار
قِصهی آرام
*سَرکشید*.
بهار ِجان خوش آمدی
شهره مرادی نرگسی
ریشه بستم در هوای چشم تو
شاخه کردم در دعای چشم تو
سوختم چون شمع در آغوش درد
تا شکفتم در صفای چشم تو
نام شادی بر تو میخوانند، لیک
داغ دارم از وفای چشم تو
هر چه بالاتر پریدم در امید
بیشتر گم گشتم از جای چشم تو
من غمِ شادی به جان افکندهام
مستم از جام بلای چشم تو
کامران حسینی
باغِبان وقتِ سحر غنچه ی آلاله ندید
باد را گفت که در بندِ گران مایه که چید ؟!
پاسخش داد : که شب ماه در آن حوضچه دید
ریشه از خاک جدا کرد و به مهتاب رسید
سحرفهامی آهو
ظلم دنیایی که دیدم، تیغ غم بر دل نشانده
غصه ها جان مرا هم، تا به لبهایم رسانده
آن سراب مهربانی آن خیال کودکانه
روح پاک تشنه ام را، رو به هر سویی کشانده
آن بدی هایی که دیدم، آن همه نامهربانی
خواب نادانی و غفلت،از سرم دیگر پرانده
بعد عمری زندگانی، در جهان رنگ و نیرنگ
جز دلی پر خون و داغان، در بساط من چه مانده؟
ای تماشاچی رنجم وعظ بیهوده مکن که
کاسه ی صبرم شکسته، طاقتی دیگر نمانده
عاطفه میرزایی