از خدا خواستم فردایی دگر
پس بدو بستم امیدی دگر
در نهانم آرزوها کاشتم
من به فردایی دگر چشم داشتم
چونکه خود را اینچنین پنداشتم
سوختم از آنچه دیروز داشتم
من گسستم آنچه بد میداشتم
پاره کردم، جور دیگر بافتم
ساختم من بار دیگر راه خود
از درون توده افکار خود
در درون خویش دریا ساختم
سنگ ها را در کَفَش انداختم
از شکست ها پلکانی ساختم
بازوانم را قوی تر ساختم
خوب میدانم که فردای کنون
مثل امروز است، قدرش را بدون
مهدی صارمی نژاد
تو رفتی و دلم آتش گرفت از دردِ فقدانت
که در شبهای بیتو، خفتهام در بندِ زندانت
چو بیدم در مسیر باد، لرزیدم ز طوفانت
نشستم پای طوفان، خسته از درد رقیبانت
مرا چون قایقی سرگشته در دریای چشمانت
شدم غرق نگاهت، ای مهِ روشندرخشانت
گل پرپر شدهام زیرِ قدمهای تو ای ظالم
که خاکستر شدم در شعلهی سوزان هجرانت
هوایم تیره چون شامیست بیمهتاب و بیرویا
گمم گشتهست در آغوش شب گیسوی حرمانت
تو ای عشق، آنکه با خنجر به جانم زخم بنشاندی
سپردم جان به راهت، غرق در حسرتِ وصلانت
چو شمعی سوختم در خلوتِ تاریک شبهایت
فرو ریزم ز داغت، بستهام دل به شبستانت
مرا چون برگ پاییزی به باد سرد انداختی
که افتادم به خاک از شاخهی سبز گلستانت
ز هر سو نالهام چون نی به گوش باد میپیچد
اسیرم کردهای در دامِ چشمانِ فریبانت
نمانده هیچ امیدی در دل زخمی و تنهایم
مرا کشتی به یک لبخند، ای جانم به قربانت
چو موجی بیقرار افتادهام بر صخرهی دوری
شکستم در فراقت، ماندهام حیرانِ جانانت
منم مهر شکسته دل میان کوه غمهایم
گمم کردی به یک لبخند در قلب پریشانت
علیرضا دارایی
ای رفته از دست..!
ای غافل از کس..
ای بی قراری روزهای عاشقی..
باران،باران شهرمان را در پناه خود گرفته است..
دل من را چه کسی در پناه خود گرفته است؟
دریغا ای جان، که دیگر نیستی....
نیستی و پلک ببندی و به صدای باران گوش بنوازی...!
مهکامه شریعتی
زندگی من شده کوه غمی،
که دگر کس نتوان کوه به کاهی بکند
چه توانم بکنم، غصه مرا دیده کنون
غصه بر جان و تنم وای که مهمان شده است
و ندانم که دگر چیست که باید بکنم
به کدام ره بروم، خویش به ویران نبرم
رخت غم در دل من بند شد و پهن بشد، چه بگویم که دگر رخت ببندد برود؟
زندگی هست چنان خدمت سربازی که
به تو تحمیل کنند عمر خودت صرف کنی، نتوان معترض رفتن عمرت بشوی
نتوان حرف دلت را به کسی نعره زنی، نتوان خویشتنت را تو نجاتش بدهی
زندگی پوچ تر از پوچ تر از پوچی ماست
آنقدر نیست و پوچ است که میترسم از آن،
لحظه ای بعد نبینم گذر عمر گران
چه توان کرد؟ خیالش نکنی؟
آه من جرئت این کار و عمل را نتوان داشتمی
بکجا پای گذارم که غمش صفر بود؟
هست جایی که در آنجا نبود فکر و خیال؟
هست جایی که توان دور شد از کل دیار؟
گر چنین جای بگویند به من، ممنونم
میروم در شب تاریک بهار
که به سر منزل بی خویش رِسَم
و بگویم که هم از غم وَ هم از خویش و هم از خویش به تفتیش بسی دور شده ام...
امیرسام نامداری
خنده هایم... جای سیلی آبروداری کنید
بغض هایم... بی صدا، آرام تر زاری کنید
همدمی بر گریه هایم نیز پیدا میشود...
روبروی آینه اشکم اگر جاری کنید
ایستادم... پا به پایم چون نبود افتاده ام
دست رد بر سینه ام را دست ها آری کنید
کعبه ام دردست و مرگم طعم شیرین بهشت
عقل!... دل!... مُحرِم شوید اینبار دینداری کنید
تا به کوهستان اگر فریاد هایم میرسد
صخره ها... آوازِ این دیوانه را یاری کنید
داغ ها بر سینه ام پیداست اما طعنه ها!
کمتر آخر نارفیقان، مردم آزاری کنید
بعد هر اقرار بر لب زخم ها دارم ولی
واژه ها... انکار را هم نیز اصراری کنید
صخره ها، آوازها، انکارها، لبخندها
با دل دیوانه ام، با روشنی کاری کنید...
احمد روشنی
بالای بالاست
دستهایم
بر افراشته ام
سر در کوی عشق
بیرق سپید
با نفش دو قلب شکسته
نگار
سحرگاه
به صلیب می کشند مرا
غریبانه
کنار کوه بیستون
بجرم دلدادگی
نگار
یاد داری
رقاصی نسیم را
حرف های راستکی
کنار برکه ی سکوت
نگار
می فشارد گلویم را
حرفهای نگفته
دراخرین لحظه ی
زندگی نکبتی
نگار
چقدر زیباست
افق
لبخند ابرها
نگاه زیبای خورشید
و.....
پرواز پرستوها
نگار
اصغر رضامند
اگر لبخند تو باشد، شکوفا میشود دل و جانم
نسیمی میوزد بر من، که از وصفش حیرانم
به یادِ چشمِ تو هر شب، دلم دریا، نگاهم موج
درین غمخانه ی دلها، غزل می خوانم از جانم
نگاهت می دمد نوری ؛به عمق قلب خاموشم
تو میآیی و میروید هزاران گل در گلستانم
مسیر عشق تو روشن، پُر اززیبایی و مهر است
ومن دور از تو ، ای جانا گرفتارم ، به زندانم
اقبال" از نگاهت یافت، نوری در دل شبها
که میتابد، اگر باشی، به شعر و جان و ایمانم
احمد برزگری