دل که می‌گیرد،مجنون غزل‌خوان می‌شود

دل که می‌گیرد،مجنون غزل‌خوان می‌شود
در فراق لیلی اش، رسوا و حیران می‌شود

می‌چکد حرفِ دل از چشمانِ او بی اختیار
همچو موجی پرخروش، آغازِ طوفان می‌شود

یاد آن چشمانِ جادو میرود در خاطرش
یک نگاهِ ناز او ،صد شعر و دیوان می‌شود

عشق دردیست از سویدای دل و دلدادگی
لیک درمانیست که بر مبتلایان می شود

شورِ عشقِ یوسف، آتش در دلِ کنعان فکند
از وصالش چشمِ یعقوب، نورباران می‌شود

قصه‌ی عشق و فراق و حسرتِ دلدادگی
شعرِ اقبال است ، جانا تقدیم یاران می‌شود


احمد برزگری

نه چون شمع فراق در یاد یارانم

نه چون شمع فراق در یاد یارانم
اسیر مهر ایام و زمستان و بهارانم

دلت را خانهٔ حق کن، توکل کن،
یگانه ساغرم باش و بخندان و برویانم

فلق را در عمق چشم زیبای یار می بینم
از آن پیمانه در جامم بریز و بگردانم

طمع از شربت لبهای او گویی شفا هست
محقق گر نگردد روزی ام؛حسرت کشانم

همه گویند که در دیوان اقبال
رفیقی هست که می گفت بی نشانم

احمد برزگری

ازجان هواه خواه تواست وقتی سلامش می کنی

ازجان هواه خواه تواست وقتی سلامش می کنی
صدجان فدایت می شود وقتی صدایش می کنی

حبل المتین عاشقان گیسوی یار همدل است
آیینه شرمگین می شود وقتی نگاهش می کنی

دل می‌تپد در سینه‌ات ، آتش به جانت می‌خرد
چون شعله ها را دردلت با سوز آهش می کنی

باران لطفش می‌چکد، بر دشت‌های خستگی
در حیرتش گم می‌شوی، وقتی پناهش می‌کنی

خورشیدِ چشمان تو ، ما را به رؤیا می‌برد
اقبال زندان میشود وقتی رهایش می کنی

احمد برزگری