روزگاریست که سرد و بی حس شده ام

روزگاریست که سرد و بی حس شده ام
رنج دنیاست و دلشکستگی ها دل خسته شده ام
چه شود در دنیا نباشد غمی و کلکی
چو آشنا نقاب بردارد من موفق شده ام
گوهر پاک و نیکی باشد‌ یکسان
مشکل پیر تا جوان حل معما شده ام
هیچکس در دنیا دل سوز تو نیست جوان
مرحبا بر کار من که الگو شده ام
گر که وفادار باشی بی وفایی می‌کنند
وقت ندارم در دنیا چون دل نازک شده ام
در مجلس که باشی با خطایت آزار می‌دهند.
من شکستم و گذشتم فقط دلشکسته شده ام


حدیثه سعیدی

دل من در دلِ تو بی دل و دلداده منم

دل من در دلِ تو بی دل و دلداده منم
شبِ من در شبِ تو بی شب و بی خانه منم

تو شدی عاقل و پس جاهل و دیوانه که شد ؟
تو شدی راه و همان عاشق ‌و بی راهه منم

تو صدایی تو نوایی تو کلامی در من
کفر گویم که خدایی ، ز تو بیگانه منم

ز دلم با خبری دل به دلت راه نیافت
تو نماندی و ندیدی ، آن که جامانده منم

وَ اگر ماندم و گفتم زِ تو من در غزلم
تو خودت شعری ولی مصرع پاینده منم


صادق داورزنی

من روح مقدسی هستم که

من روح مقدسی هستم که
تاریکی را در آغوش خواهد فشرد
و در تن یأس، نور خواهد ریخت
من آواز روشنی هستم
که بر سپیده‌دمان سروده خواهد شد
و درخشان‌ترین ستارگان را
بر گیسوان شب‌ها خواهد آویخت
من آوای روشن رقصی هستم در رنگ‌ها و سازها
من حقیقتی هستم خفته در جان‌ها
و نجوای ظریف زنجره ای بر مرداب‌ها
درخشش صورتی نیلوفری
شکفته بر خواب غمگنانۀ آدم‌ها
و شوق سرشار سیب سرخی
آرمیده بر شانۀ شاخساران
من درخشش نیلگون رنگین‌کمانی
در چشمان سرد جهان
من همانم که بدانی مرا در وجودت
همان سادگی سرشار عشق بر قلب تمام سپیدآبیها
بر آستان قلبی که خویش را به یاد می‌آورد
تا زنده در ذوق و شور شود
تا ابد هست یابد و در آغوش نیستی، هست شود
تا آنجا که در یگانگی، یأس و درد را در آغوش گیرد
و درخشان‌ترین جهان جاوید شود

نجمه پاک باز

شاعری زاهدم و پرده نشین در خلوت

من کجا عشق کجا بوسه و آغوش کجا
به لب حسرتم آن رغبت خاموش کجا

مثل فرهاد بریدند طمع از الهام
بعد آن چهره ی شیرین بسرم هوش کجا

شب عزا گیرد از ان رو که به تختش تنهاست
گرمی سینه و آن شانه و بازوش کجا

پیشکش می دهدم نوچه ی عطار عرق
عرقیات کجا ، نفحه ی از بوش کجا

دیده اش کو که به ستاری خود پوشد عیب
عیبها دارم و چشمان خطا پوش کجا

تنم از ترکه ی تنهایی تکیدست بیا
دردها دارمت ای دل به دل و گوش کجا

شاعری زاهدم و پرده نشین در خلوت
نکند حرمت ما آنکه فراموش کجا

خاطرم خار خیالات تودارد به جگر
بروم بعد تو با خاطر مخدوش کجا

بزم جور و طرب و باده و پیمانه و پیک
بی تو ای یار ولیکن شعف نوش کجا


الهام امریاس

کاش می‌ شد شعر بودم ، تا تماشایم کنی

کاش می‌ شد شعر بودم ، تا تماشایم کنی
خط به خط من را بخوانی تا که معنایم کنی

کاش می‌ شد واژه ای بودم شبیه " گم شدن "
تا شبی در " واژگان عشق " ، پیدایم کنی



علیرضا تندیسه

نه آه و ناله میخواهم

نه آه و ناله میخواهم
نه از شر پا گریز باشم
چوشیر باشم چو شیر باشم
غرورش را چه می‌باشد
تو مهتر باش زان خر
تو بهتر شو از شیر
تو حق را گو
اگر برمیخورد بر خویش
نالان شو
بشو غمگین
که کارت زار می‌باشد.


محسن گودرزی

دل که می‌گیرد،مجنون غزل‌خوان می‌شود

دل که می‌گیرد،مجنون غزل‌خوان می‌شود
در فراق لیلی اش، رسوا و حیران می‌شود

می‌چکد حرفِ دل از چشمانِ او بی اختیار
همچو موجی پرخروش، آغازِ طوفان می‌شود

یاد آن چشمانِ جادو میرود در خاطرش
یک نگاهِ ناز او ،صد شعر و دیوان می‌شود

عشق دردیست از سویدای دل و دلدادگی
لیک درمانیست که بر مبتلایان می شود

شورِ عشقِ یوسف، آتش در دلِ کنعان فکند
از وصالش چشمِ یعقوب، نورباران می‌شود

قصه‌ی عشق و فراق و حسرتِ دلدادگی
شعرِ اقبال است ، جانا تقدیم یاران می‌شود


احمد برزگری

وقتی بهم فکر می کنی

وقتی بهم فکر می کنی
چشمای مشکیت پُر از ستاره میشه
چشمات برام همیشه
انرژی مثبته
قسم به چشمای مشکیت
همیشه برات صدمُ میزارم
چشمای مشکیت مثل آهن ربا
تموم دوسِت دارمُ مال خودت می کنه


دکتر محمد کیا