تابید بر چشمان من

تابید بر چشمان من
آن دم ز ژرفای جهان
بارقه‌ی نور امید
پرتویی از قعر زمان

زیر گنبد کبود
هستی‌ام آسمان ربود
قصّه‌ی زندگی من شد
یکی بود، هیشکی نبود

ناگهان در من روان
شد سمّی از عشق نهان
قرص روی ماه تو
پادزهر روح و جان

می‌وزد بر گیسوانم
پرتو نور تو جانم!
هر شب از شوق ظهورت
ار صحاب آسمانم

نور چشمان چو ماهت
با شبان من قرین شد
نور مهتاب انعکاسِ
چشم‌هایت بر زمین شد!


زهرا ابنوی

گردش روزگار را گران کردند

گردش روزگار را گران کردند
هر زمستان بهار را گران کردند

باری از شانه بر نمی دارند
روی هر شانه بار را گران کردند

نه صدم ثروت جهان از ماست!
سهم پروردگار را گران کردند


برج و بارو به آسمان بردند
زندگی توی غار را گران کردند

به سواره بلیط خوش بختی
به پیاده قطار را گران کردند

دست در جیب مردمان بردند
اندک اندک فشار را گران کردند

کاسه لیسان شهر بدبختی
محتوای تغار را گران کردند

سیب سرخی به سوز سرما گفت
دانه دانه انار را گران کردند

سایساری به پا نشد اما
شاخ و برگ چنار را گران کردند

با تب و تاب صبح آزادی
میله های حصار را گران کردند

مفلسی توی کوچه حیران گفت
قیمت زهرمار را گران کردند

سدر و کافور و گور جای خودش
دف و سنتور و تار را گران کردند

هر زمان با کمال پر روئی
بی پدر ها دلار را گران کردند

علی معصومی

باز می گشتم از همان چهار راهیِ باز

باز می گشتم
از همان چهار راهیِ باز
که در آن عصر تابستانی داغ
نگاهم با نگاهت
شده بود هم پرواز
پایم به زمین بند نبود
ساخته بودند برایم پلی از ابر و هوا
همهِ قاصدکان
خانه ها درب نداشت !
در حیاطی از درخت گیلاس
دو شکوفه ، افتاد به خاک
بازی باد با آنها شده بودش ، آغاز
در حیاطی دیگر ، چند کودک ، زل زده بودند به یک عکس عروسک
در حیاطی
پهن بود همهِ قالی ها
از تُرَنج وُ دشتی وُ کاشی ها
پسری با گُلاب پاش مسی
گُلاب می پاشید بر همهِ قندان ها
روی صندلی چوبی قهوه ای رنگی
نشسته بود ؛ مردی
داشت از خوبی خدا می گفت
که مهرش ندارد انتها
یک پرستو از راه رسید ، به لحظه نرسید ، زود پَر زد و زود پرید
مرد مکثی کرد
لرزان دو لَبش می لرزید
فریاد زد ، اَیُهاالناس ، دَم بیشه
لب مادی ، گُل نسرین شده باز
اَیُهاالناس ، رسید وقت نماز !
به دَمی ، جز کمی گَرد و غبار هیچ نماند
آن چنان تند دویدم که فقط سایه
من آنجا ماند !
یک دیوار
هرگز نفهمیدم که چرا ، وسط راه من و آن گُل من شد ، آوار
نتوانستم ، بروم ، برسم ، که ببینم گُل نسرین ، چگونه شده باز ؟
چه گذشتی دارد سال به سال
تا به کی
باید باشم وسط بوتهِ خار ؟
تو کنونم در آن غربت دور
من هنوز ، گلاویزم با این آوار
اَیُهاالناس ، یک وعده نماز نذرم بکنید
شاید برسد ، از ره آن غربت دور
بر دِل دلبستهِ من

یک ، آواز ... ...

سعید رضا علائی

لطیف است و فریبا تر ز گلبرگ

لطیف است و فریبا تر ز گلبرگ
نمی‌چسبد به ساقه سخت چون برگ

بود خوش خلق و خو بی خار و آزار
کسی که هست در اندیشهٔ مرگ


علی اکبر نشوه

ای دو چشمت روشنی بخش شب تارم بیا

ای دو چشمت روشنی بخش شب تارم بیا
لب به شکوه کی گشاید این دل زارم بیا

کوچه آشتی کنان باشد چه زیبا کوچه‌ای
قهر یاران می‌شود مهر و صفا یارم بیا

من چه پنهان دارم از تو دل ز دستم برده‌ای
ای تمام خاطراتم تو، تو دلدار دارم بیا

نوبهاران آمده صد آینه گل در بغل

تو برایم چون گلی امشب به دیدارم بیا

با ترانه در فضای عاشقانه بهر تو
می زنم با ساز خود، من تو را دارم بیا

باغ بی‌گل کی برد از دل غمم را ای صنم
ای گلم باغم همه گل‌های گلزارم بیا

فروغ قاسمی

ای دل بیا تا بشکنی این بندهای آهنین

ای دل بیا تا بشکنی این بندهای آهنین
برخیز و پروازت دهـــم تا قله‌های بی‌زمین

خورشید شو در نیمـــه‌شب، باران ببار از آتشت
در باغ خاموشــــی بتــــاز، چون رعد و برقِ سهمگین

هر لحظه دریایی شوی، هر لحظه طوفـــانی دگر
بر موج‌ها افـــــشان نوا، با نای عشقت دل‌نشین


چون غنچه‌ای سربسته بود، راز دلت در باغ عمر
امـــا شکوفــــا کن سخن، با بوســــه‌ای از آفرین

ای نــــور جان در جان ما، ای روشنی در شــــب‌زده
بر ما بتابـــــان تا شویم، با نور عشقت همنشین

ابوفاضل اکبری