تورا دیدم نازنین پر زدم پروانه شدم آسمانم باش برای رویا شدن
آنچه که دیدم سرآغاز امید است در دلم میدانی رسوا در چند جهان شدم
دگر بس است میخواهم زندگی کنم برای تو تا ابد عاشقی کنم
میدانی برای بودن با تو زنده ام برای بوسیدنت پر میکشم
زندگی باشد تو باشی برای من عشق باشد برایمان تا ابد
محمد رضا قائدی خانکهدانی
بیا با آمدنت حالم را بهتر کن امشب
بیا با من و شعرهایم سر کن امشب
با دست خسته ام شعر از تو نویسم
بیادست محتاجم را باورکن امشب
بیا که دلبسته ام از عشق تو لبریزم
بیا این کلاغ یأسم را پر کن امشب
من همچون کاغذم ، بی تو سپیدم
بیا دوات عشقم را جوهرکن امشب
من تشنه لبم و بی آب در کویرم
بیا بنوشان آبم ولبم را ترکن امشب
من چنان تنم زخم،پراز غم و دردم
بیادرمان شودردهایم کمترکن امشب
ذبیح الله مظاهری
با پاک کنی ارزان
گفتم سطور غلط زندگی را حذف کنم
اما افسوس
با خودکار نوشته بودندشان
مهدی وفازاده
شــهامت خواهــد اجــرای عدالـت
کمــی جــرات بــه همــراه ذکاوت
رفاقــت گـر چــه زیبـا و عزیـز است
ولــی جایــش نباشــد در قضــاوت
چـو بینـی در کسی خلق سخاوت
نپنــداری ســخایش را حماقــت
رذالــت یــا خباثـت هــر دو هرگــز
کــه تــا گــردن بــرد انــدر کثافـت
بــه رفتــارت بــده عطــر متانــت
کــه بــا خــود آورد شــهد حلاوت
ببخشــا بــر ضعیفــان بــا کرامــت
کــه گردانــد طریقــت بــر سعادت
چــو خواهی طعم شیرین عبادت
بخــواه از نــور قرآنــت هدایــت
ملالـت آورد حــرف زیــادی
که باشد خود نشانی از سفاهت
کاظم بیدگلی گازار
به اعماق دل تو سفر کردم
ناگهان دیدم غروب سرد
تمام وجود تو را در بر گرفته
در لبتدای راه به آخر رسیدم
ابن چه سفر ناتمامی بود
نقش زمستان بسته بر
پیشانی روزگارم ...
محبت یخی
عشق سرما زده
گل رز سرخ منجمد شده
گرما جان تو را میخواهم
در به در کوچههای عاشقی شدم
حقیقت زندگی این نبود
تو منو دادی به فراموشی
نخواهم ماند
در این آشفته بازار عاشق کشی
که مسلخ یار آن
حراج عاطفه است
بی تو بودن خود
سفر ناتمام است
در این چند روز باقیمانده
رها شو از بندگی تن خویش
برون آی از جلد بی قراری
من در حضورت نشستم
آرامم کن با آغوش مهرت
ای یار به دل نشسته
در فراق تو سوختم
در برم بودی
ولی غافل از دل رنجیده ام
در بهارم ، خزان بودی
در پیدایم ، نهان بودی
در حضورم ، غایب بودی
در سفر ناتمامم ، نقطه پایان بودی
حسین رسومی
عمر، البرزِ ایام عمر کوتاه
گذر آید به روشن روز و سیاه
چون نسیم صبحگاهی بر دل
میرسد، بیخبر از سرنوشت و ساه
ای که میگذری، مثل تند باد
لحظهها را بیافزا به ارغوان ز یاد
چشم بر هم نهای، همچنین زندهای
هر که در چنگ طبیعت روزی رهی باز
عمر، دریای بیکران زمان
نه به اشک و نه به لبخند، آری آزاد
میرویم، چون نسیم در چمن
تا که یاد ما گم شود در آسمان
آرمان پیروی
خانه ویران می کنند و بر سر خود می زنند
مهر را از سینه دزدیدند و مو را می کن اند
پس چرا عاقل کند کاری که افسوس آورد
نصف عقل اند خویشتن، و می نمایند که زنند
من به چشمان خودم دیدم که غم را می خرند
دیدم از بچه گرفتند ، دلخوشی را ...می برند
کنج چشمان بزک کرده ....پر از تزویر بود
چون مگس روی زمین گریه کرده، می پرند
کاش آدم بودی و از عشق می گفتی سخن
کاش می گفتی که واویلا ، که یوسف می درند
کاش قدر من و احساسم ....گران تر می شد و
کاش می گفتی که عاشق هستی و آنها کرند.
نرجس نقابی
دلم رو شکستی
ولی عجیبه...
دیگه درد نداره
شاید هنوز بین
آوار قلب شکسته م
خونه ت پابرجاست
خیلی عجیبه... آره... بگذریم
دکتر محمد کیا