به اعماق دل تو سفر کردم

به اعماق دل تو سفر کردم
ناگهان دیدم غروب سرد
تمام وجود تو را در بر گرفته
در لبتدای راه به آخر رسیدم
ابن چه سفر ناتمامی بود

نقش زمستان بسته بر
پیشانی روزگارم ...
محبت یخی
عشق سرما زده
گل رز سرخ منجمد شده

گرما جان تو را میخواهم
در به در کوچه‌های عاشقی شدم
حقیقت زندگی این نبود
تو منو دادی به فراموشی
نخواهم ماند
در این آشفته بازار عاشق کشی
که مسلخ یار آن
حراج عاطفه است

بی تو بودن خود
سفر ناتمام است
در این چند روز باقیمانده
رها شو از بندگی تن خویش
برون آی از جلد بی قراری
من در حضورت نشستم
آرامم کن با آغوش مهرت
ای یار به دل نشسته

در فراق تو سوختم
در برم بودی
ولی غافل از دل رنجیده ام
در بهارم ، خزان بودی
در پیدایم ، نهان بودی
در حضورم ، غایب بودی
در سفر ناتمامم ، نقطه پایان بودی


حسین رسومی

شاید لازم باشد

شاید لازم باشد
مختصری تلنگر بخوریم
در قحطی مهربانی غرق شدیم
دیگر کسی غم
بی مهری به پرنده یخ زده
را نمی خورد

زمین تشنه است
آسمان مهرش نیست
زمستان سرد است
ولی سپیدی ندارد
گندم زار به بار نیست
دیگر نان در دست پیرمرد نمی بینم

شاید زمان متوقف شده
چرا دیگر دست فروش کوچه ام
محبت نمی فروشد
چرا زندگی اندکی کوتاه شده
آخر من ساده ام
درکم نمی رسد
باغبان با گلها قهر کرده
می‌گوید گل رز من سرخ بود
چرا دیگر غنچه نمی کند

تلنگر مهربانی
هم اثر نکرد
ساعت دیواری اتاقم بیشتر حرکت میکند
می پندارد آخرش شاید زیبا تمام شود
ولی نمایش روزگار دیگر
اپیزود ندارد
پرده آخر نابودی
جهان بی عشق است

تراژدی شام آخر
به نزدیک من رسیده
رفتن با آغازش یکی شده
آخر این قصه ، بود و نبود یکی شده
بگویید دیگر کسی نیاید
دنیا طاقت یک نامهربان دیگر ندارد

تلنگر مهربانی را زدم
کسی شنوا نیست
عاشق شدم
ولی معشوقی نیست
تشنه تمنای تو شدم
ولی دیگر تو هم نیستی
ترک تنهایی کردم
دیگر آن ناز کن دلبر نیست


حسین رسومی

پر شور و هیجان انگیز

پر شور و هیجان انگیز
شده روزگارم
شادم و لبخند در کنار
رخ بهت زده ام
آری این ماه مجلس شد
گردون دایره چرخید
یار در منزل شد

رقص پروانه ها در قلبم
حس واقعی رهایی
از بند روی ماتم زده ام دارد
سوختن شمع وجود
سرشت آدمی است
آزادی دل هر چند محال
ولی امکان دارد


با تو هستم تا بی نهایت روز
شب را در کنار
طلوع ماه
سپری می‌کنیم
بارش ستاره در آسمان
جشن وصل دل من است
عنقریب خواهد رسید
با شاخه گل نرگس
چهره باز می کند
در بر دلدار عاشق
ترانه خیال انگیز
معشوق و زلف سیاه
نغمه سرای بازار
می فروشان شده

چه زیبا صنم
ماه منیر
ابرو کمند
دل و دیده رها
به برم رسید
کوچه عاشقی را آب بزنید
دسته دختران گل فروش
فرش زیر پای او فکنند
اسپند دود کنید
در و دیوار گلاب زنید
عاشق و معشوق بر بال
پروانه ها رسیدند

سخن مرغ عشق
آواز دلبر دلنشین است
بخوان این شعر
که هجران به سر آمد ...


حسین رسومی

شور و هیجان وجودم را

شور و هیجان وجودم را
تسخیر کرده
شعله های سرکش احساس
جانم را سوزانید
چشمانم دیگر تاب
اشک ریختن ندارد
چه شد پس این هیاهو ؟
چرا چراغ کم سوی اتاقم
دیگر روشنایی ندارد

باید به دیدن گل شب بو برو
م
رایحه عطر بهار می دهد
گذر عشق
صد بار اگر بشکنم
سبوی عاشق دلخسته
باز مستانه به کوی معشوق
پای می نهد بر دیده و دل

کاش با او در حال رفتن
به دیدار غروب ماه بودم
روز را فراموش کردم
انس با شب دارم
در تاریکی رفتن معشوق
نمایان نیست
ولی صد افسوس
رد پای مهر ماه منیر
بر دل و جان من
نقش نگار بسته و بس

می روم و بیاد نمی سپارم
چه آتش خاموش
بود در رهگذر عمرم
که آشیانه سوزانید
و آواره زندگی ام نمود

حسین رسومی

ناگزیرم بپذیرم که هیچم

ناگزیرم بپذیرم که هیچم
از بودن تا باشم فاصله دارم
تلخ و شیرین محبوس هستم
چرا حادثه اتفاق نیافتاده ؟
یک نظر در بر دلدار رخ نداده

این پرسش را از او کردم
ولی افسوس نشنیده رفت
سخن ناگفتنی را
به زبان آوردم
ولی کمی دیر شد
من زخم خورده عشق شدم
او بی نیاز از
خواهش من بود
دل نوشته ام
ترانه شد
ورد آواز
مرغان عاشق شد

دل بستم به این قصه
که من عاشق بودم
و معشوق را دیدم
اما من را مهمان
قلبش نکرد
ترکم کرد
قبل از اینکه بداند
شاید چند لحظه دیگر
عاشق شود

هبوط عشق
حس غریبی دارد در ذهنم
انگار در اوج پرواز نکردن
بر زمین خوردم
بالم شکست
و دلم مجروح شد
قلبم ترک برداشته
زندگی در سکوت پر غوغا شده است

نرم و آهسته
قدم بر می دارم
که دیگه عاشق نشوم
شاید یکبار دیگر
درگیر پریشانی شوم
آغوش دلم دیگر
جایی ندارد

قول میدم
همواره بیادش
در غروب روزهای تنهایی
با خاطراتش زندگی کنم

حسین رسومی

نگاهی سرد و خاموش

نگاهی سرد و خاموش
نظری سوی تک پنجره کلبه عشق
تبسمی یخ زده
باور کردم که او عاشق است
ولی زبان در نهان نموده
با او هم کلام شدم
شناختم
خودش بود
هر غروب به بهانه راز شب تنهایی اش
چند قدمی با سایه دیگری گام بر می داشت
رخ تو تبسم سردی داشت
آتش در جان
تلاطم در مرداب ترس
چرا عاشقی در پنهان ؟
چرا لبخند مستانه عشق را مخفی نمودی ؟
این تبسم های یخ زده
نشانه چیست ای خرد بی هش ؟
راهی بیاب اندر کالبد سرد خویش
عشق را به منصه حضور برسان
خواهی یافت اندک نوری
روشنایی خواهد یافت
این ظلمت یخ زده
بس است این جفای به خویش
عاشقانه زیستن
در این برهوت آشفته بازار

عزم رهایی پیدا کن
در این جهان خموش
بی ناز و کرشمه

به یکباره دیر خواهد شد
در این زمانه غریب
که چرا عاشقی نکردی
مستی زیباست در قاب عشق
چرا تبسم های یخ زده ؟

حسین رسومی

در سکوت و ظلمت شب

در سکوت و ظلمت شب
درد دل خود با خویشتن
ذهنم را پر از یادش نمودم
خود را به آغوش او سپردم

راز شب نهفته در آسمان پر فروغ
و ستارگان بیدار است
دل کندن از طلوع ماه سخت است
غروب ماه دلگیرتر از آن است
هوشیار و مست حضورت بر بالینم

من در کنار تو
آواز سکوت می‌خوانم
تا جیر جیرک ها بخوانند
هوای دلم ابری است
چشمانم بارانی
قلبم به یادش می تپد
خنده ای دارم غمناک
غمی دارم خنده دار
آتش زبانه می‌کشد

از وجودم
سخن دوری دارد و هجران
مختصر ترانه ای سرودم
آهنگ حزین نجوا میکنم
صدای پای تو را می شنوم
بر روی سنگ فرش های
نقش ترنج بسته بر خاطراتم
می مانم کمی منتظر می شوم
گفته بودی
تا قبل از شفق خورشید
به جستجوی من می آیی
آه ، راز شب بود
من نفهمیدم
تو دگر باز نخواهی گشت
من هستم و شب ها
قصه عشق و دوری تو
و چشمی به انتظار آمدنت

حسین رسومی

بیا درمان دردم تویی

بی تو همه دردم
بی تو باز تنهایی
در کنارت طعم عاشقی می چشم
این دوری تو
جانم را پژمرده کرد
با تو ، دردم هم زیباست
چند قطره اشکی ریختم
دو پیمانه می عشق نوشیدم
حالم دگر خوب است
هرازگاهی به بالینم بیا
این کهنه عاشق
دل پر درد دارد
چند کلام با من سخن بگو
دل شرحه شرحه مرا تسکین بده
میدانم منتظرم می مانی
چند قدم به سویم بیا
تا بدانم با منی
نه به یاد منی
سخت است هجران
به امید وصال ترانه می سرایم
کودکی در خاموشی بودم
اندر پیری به دنبال کودکی ام

با درویش کوی رندان
چند صباحی است نجوایی دارم
پیر خرابات دیگر مست نیست
خورده رنجی دگر بار هوشیار نیست
روزگار را فراموش کردم
محنت آن را به دوش می کشم
چه ها کرد بر سرم
همه روز در حسرتم
همه شب در عزلت
بیا که درمان دردم تویی

نکته بر این جریده
رخ زیبای توست
گفته اند و می گویند
درمان درد معشوق
وصل دیدار عاشق است
عاشقتم
عشق منی
بیا درمان دردم تویی

حسین رسومی

تو را در همان شب مهتابی دیدم

تو را در همان شب مهتابی دیدم
سیه چشم و گسیو کمند
صد جان باختم
زیبا همچون گل محبوب شب
چو دل نهادم به تو
در آتش سوزاندم هر دو جهانم را
در بند عشق
تو اسیر شدم
در اندیشیدن به وصل تو
آواره کوی و برزن شدم
پس با من بمان
در آخرین لحظات تنهایی ام
من روح ز تن جدا دیدم
در زمان سخن گفتن با تو
صد یاقوت و زمرد
آویز از حلقه زلف تو
نخواهم گذاشت
زمان تو را از من بگیرد
آخر دیدم که با منی
باورم شد که می مانی
من عاشق در بند عشق توام
خرمن انتظار آتش زنم
سیراب از جام تو شوم
سر کشیدم سبوی می و مستی
رها شدم از هر دو هستی
بیا با هم بخندیم
فلک گسست ز پاکی عشق ما
در آغوش کشیدم
مهر و کرشمه یار
در بند نماند
نهایت عاشق منتظر
برسد به معشوق
در واپسین دقایق آخر


حسین رسومی

پنجره را باز کن

پنجره را باز کن
بگذار نسیم عاشقی بوزد
تا در کنار هم
چند جرعه شادی نوش کنیم
چه زیبا و دیدنی
طراوت خیسی آسمان
شوق باریدن چشمانت
صدای گرم و مهربان
پرندگان مهاجر را ببینم
چشم باز میکنم
تا در پی رسیدن
به آرزوهای خود
از پلکان انتهای کوچه تنهایی ام
به سوی آسمان بالا بروم
ترنم ابرهای مسافر
مرا بیاد عطر گل رز
شال تو می اندازد
تنهایی شب من
با حضور مستانه تو
صفا پیدا میکند
برایم آوازی بخوان
تا صدای بلبلان فصل بهار
گوشم را نوازش کند
باغبان را خبر کنید
تا شاخه غصه هایم را هرس کند
و با قطرات اشک شوقش
من را سیراب کند
بگذار در باغچه زندگیم
بذر عاشقی بکارم
تا فردا میوه محبت بچینم
دو سه روزی بیش نمانده
تا دفتر خاطرات من
خط خطی شود
و نقطه پایان
در کنار پایم گذاشته شود


حسین رسومی