ای باد صبا، عطر نسیم،

ای باد صبا، عطر نسیم، روی خوش مِه که با مشک عشا همخوان است !
به دیدارم بیا در این شب خوش که عشق،امشب با من همخوان است
به دیدارم بیا در این شب معطر بهاری که محتاج شمیم عطر توأم
بیا امشب و بعد هرشب که صبا آورد آن باد به شهر نسیمم، بگذار تو با من و برای من باشی
که امشب پرستو با من همخوان هست
تورا دوست میدارم و بسیار دوستت میدارم ای عشق تابان من، تو با من از عشق بگو و بگو
بیا که خورشید نیست در قلۀ آسمان

بیا در تاریکی مبهم شب، جلوۀ مهتابم باش
بیا که نفسی نیست درین دخمه مرا
بیا در انقباض خفقان، نسیمم باش
ای باد صبا، بوی نسیم، روی خوش مه که با مشک عشا همخوانی
امشب تا صبح با من بمان
که امشب با پرستو ها همخوانم

سید امیرعباس مهدیان پور

بهار می‌آید،

بهار می‌آید،
با سبدی از شکوفه‌هایِ رنگارنگ،
با ترانه‌یِ گنجشک‌ها،
با عطرِ خاکِ باران‌خورده.

بهار می‌آید،
و غم‌ها را با خود می‌برد،
به سرزمینِ فراموشی،
جایی که هیچ ردی از اندوه نیست.

زندگی دوباره متولد می‌شود،
جوانه‌هایِ امید از دلِ خاک می‌رویند،
قلب‌ها از نو جوانه می‌زنند،
و نورِ قرآن،
راهِ زندگی را روشن می‌کند.

امسال بهارِ قرآن،
به پیشوازِ بهارِ طبیعت آمده،
نوری در نور،
جشنی در جشن.

اما،
این اولین بهارِ عمرِ من است،
که بی‌مادر آغاز می‌شود.

هر سال،
در این بهارِ قرآن،
صدایِ تلاوتِ مادر،
نورِ حضورِ مادر،
گرمایِ دست‌هایِ مادر،
در خانه می‌پیچید.

اما امسال،
فقط سکوت،
سکوتِ سردِ نبودن،
سکوتِ تلخِ تنهایی،
در خانه حکم‌فرماست.

بهار می‌آید،
اما دلِ من،
در زمستانِ نبودنِ مادر،
یخ زده است.

بهار می‌آید،
اما چشم‌هایِ من،
به دنبالِ نگاهِ مادر،
در خانه می‌گردد.

بهار می‌آید،
اما گوش‌هایِ من،
به دنبالِ صدایِ مادر،
در خانه می‌گردد.

بهار می‌آید،
اما من،
در حسرتِ بویِ مادر،
در حسرتِ آغوشِ مادر،
در حسرتِ لالایی‌هایِ مادر،
در حسرتِ دعاهایِ مادر،
در حسرتِ لبخندِ مادر،
در حسرتِ حضورِ مادر،
در حسرتِ مادر،
می‌سوزم.

اما،
می‌دانم که مادر،
در بهشتِ برین،
در کنارِ فرشتگان،
در حالِ تلاوتِ قرآن است.

می‌دانم که مادر،
با لبخندی آرام،
به من نگاه می‌کند.

می‌دانم که مادر،
همیشه در قلبِ من است.

بهار می‌آید،
و من،
با یادِ مادر،
به استقبالِ بهار می‌روم.

با یادِ مادر،
قرآن می‌خوانم.

با یادِ مادر،
دعا می‌کنم.

با یادِ مادر،
زندگی می‌کنم.

با یادِ مادر،
بهار را جشن می‌گیرم.

محمدعلی مقیسه

چشمان تو را در غزلم زیبا کشیدم

‌ ‌چشمان تو را در غزلم زیبا کشیدم
این جلوه به سبک رئالیسم ها کشیدم

از آنچه که بود و آنچه باید می بود
تنها شمه ای از خط مژه ها کشیدم

یک سینه پر از عشق و لبریز عطوفت
یک قلب تپنده در خیالها کشیدم

با رفتن یکباره ی تو مُردم و هیهات
اینبار تو را پشت غبارها کشیدم

از حال پریشان من آیا خبرت هست؟
دانی ز فراق تو چه آه ها کشیدم!

نقاش که نه ، شاعر نیم قرن_سکوتم
سیمایی که از تو در غزاله ها کشیدم


مسعود خادمی

من طومار تاریکی را پیچیدم

من طومار تاریکی را پیچیدم
آن زمان که
باد در گیسوانم پیچید
و هر تار گیسویم
پرتوی از آفتاب شد
و بر دنیا تابید
سیاه
قهوه ای
طلایی
فرقی نمی‌کند!
نور به هر رنگی که در آید
نور است و
روشنی می بخشد...!


رقیه زبردستی

احتیاجی به گل و فصل بهاران نبُوَد

احتیاجی به گل و فصل بهاران نبُوَد
گر کنارم تو بمانی، غم هجران نبُوَد
با تو لبریز شوم از نفس و عطر حضور
بی‌تو اما دلم آسوده و خندان نبُوَد
نقش لبخند تو چون ماه به شب‌های دلم
بی‌تو این آینه در سینه فروزان نبُوَد
دل به دریا زده‌ام، ساحل امنم تو شدی
جز تو در خاطر من، هیچ به سامان نبُوَد
گرچه دنیا همه در چشم من از عشق تهی‌ست
با تو این سینه پر از غم و ویران نبُوَد


الناز عابدینی

بسته ام اسب شانس بر گاری، شکسته ای

بسته ام اسب شانس بر گاری، شکسته ای
پیش رویم افتاده چشم بر درب بسته ای
امید خلاصی ازعطش و سراب نیست
می خورد هر دم سنگ بر پای خسته ای
من آهوی اسیر چون گُنُگ خواب دیده ام
زبان به کام کشیده مانم و از جان شسته ای
چشم دوخته براهی و امیدواری به آشنا
نظر براه چون صید از یاد رفته ای
از همرهان بی گمان بود بریدن دل
زآن روی که از تف افتاده اقبال خفته ای
عجب از گذر زمان و نیست مهلت عمر
چو جاشوی غریق بر تخته پاره نشسته ای


عبدالمجید پرهیز کار

چه حاصل گر جهان را پُر ز دانش بی‌خرد باشد؟

چه حاصل گر جهان را پُر ز دانش بی‌خرد باشد؟
که زر در دست نادان، سنگِ بی‌قدر و بی قیمت باشد

چو شب، هرگز نبیند نور، گر خورشید بنشیند
دلِ تاریک اگر تاریک‌تر از ظلمت ، باشد

سخن گر نرم و شیرین گویی‌اش، با تلخی‌اش آمیزد
ز تلخ‌اندیش جز زهرِ ملامت در لَبَد باشد

به پند اهل بینش سر نبخشد، کور خواهد ماند
نه هر چشمی که وا گردد، سزاوار رَصد باشد

به دست ناتوانان، گر رسد تاجی، چه می‌زاید؟
که طوفان را سزایِ سلطنت بر ناوَدَ باشد


پارسا قندی

یک مثل را اینچُنین

یک مثل را اینچُنین
از حرف مفت نادان بگفت
تا که باشد سنگ مفت
گنجشگ بُوَد بر تو به مفت
سنگ هم بَرَد عمر تورا
هم عمرِ گنجشکان به مفت
کُن حذر جان شیرینَت
تا دهی بر دست مفت
گَر گُلی بی جان به دست
بر عِطر تن آسان بِخُفت
بر لذتی در لحظه را
عمر گلی بُردی به مفت
زان طعم خارش را بِچِش
چون لذتی را نیست مفت
گَر تورا گفتم مَثَل
این هم نباشد بر تو مفت
چون دقایق می‌برد
عمر تورا بَر چنگ مفت


رضا رحمانپور