دلبری‌ کرد مرا لیک‌ چه‌ آساااااااااااان‌ زد و رفت

به نام خداوند عشق .

دلبری‌ کرد مرا لیک‌ چه‌ آساااااااااااان‌ زد و رفت‌
او نداد از لب‌ خود بوسه‌ به‌ احسان‌، زد و رفت‌

آخر آن‌ شربت‌ شیرین‌ نچشیدم‌ ، چه‌ کنم‌
آن‌ پری‌ پیکر از این‌ خانه‌ شتابان‌ زد و رفت‌

حال‌ این‌ خانه‌ی‌ دل‌ گشته‌ چنان‌ خانه‌ی‌ غم‌
گشته‌ فریاد مرا ، او به‌ چه‌ بُرهان‌ زد و رفت‌

هر کجا صحبتی‌ از عشق‌ مرا بود ، شنود
پس‌چرا قصّه‌ ندانست‌ وچو مستان‌ زدو رفت‌

قصّه‌ از عشق‌ دهد بر دل‌ شیدا چه‌ خوشی‌
چیست‌ برجان‌ چو شیدای‌ که‌ آنسان‌ زد و رفت‌

اوّل‌ از عشق‌ و ارااااااادت‌ به‌ تمنّا شده‌ بود
بعدِ چندی‌ چه‌ بُریداز من‌ و گریان‌ زد و رفت‌

آری‌ از عشق‌ سخن‌ ار که‌ بُوَد،عشق‌خداست‌
فکر او عشق‌ دگر بود و پشیمان‌ زد و رفت‌

عشوه‌ها بود به‌ کااااارش‌ که‌ زند لرزه‌ به‌ دل‌
غافل‌ از عشق‌ خدایی‌ و چه‌ لرزان‌ زد و رفت‌

هر کجا بااااااااااد خدایا تو ز غم‌ دورش‌ دار
آن‌ سفرکرده‌ که‌ دل‌داد وچه‌ آسان‌ زد و رفت‌

فاتح‌ ار عشق‌ خدایی‌ است‌ شود دل‌ همه‌ نور
با چنین‌ نور بباااااااااااااید رَه‌ِ جانان‌ زد و رفت‌ .

ولی اله فتحی

طبیعت


                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=

محمد

بـده سوزی تو بـر راز و نیازم

بـده سوزی تو بـر راز و نیازم
نبخشایی مرا یارب چه سازم
منم نادم ز عصیان و خطاها
تویی آگه خداونـدا بـه رازم


سلیمان ابوالقاسمی

تو را در همان شب مهتابی دیدم

تو را در همان شب مهتابی دیدم
سیه چشم و گسیو کمند
صد جان باختم
زیبا همچون گل محبوب شب
چو دل نهادم به تو
در آتش سوزاندم هر دو جهانم را
در بند عشق
تو اسیر شدم
در اندیشیدن به وصل تو
آواره کوی و برزن شدم
پس با من بمان
در آخرین لحظات تنهایی ام
من روح ز تن جدا دیدم
در زمان سخن گفتن با تو
صد یاقوت و زمرد
آویز از حلقه زلف تو
نخواهم گذاشت
زمان تو را از من بگیرد
آخر دیدم که با منی
باورم شد که می مانی
من عاشق در بند عشق توام
خرمن انتظار آتش زنم
سیراب از جام تو شوم
سر کشیدم سبوی می و مستی
رها شدم از هر دو هستی
بیا با هم بخندیم
فلک گسست ز پاکی عشق ما
در آغوش کشیدم
مهر و کرشمه یار
در بند نماند
نهایت عاشق منتظر
برسد به معشوق
در واپسین دقایق آخر


حسین رسومی

خزیدن در کنج خلوت دل راه چاره نیست؟

خزیدن در کنج خلوت دل راه چاره نیست؟
تو
غم قاب گرفته ی عمق وجودم،
بگو
دلیل این رنج دوره ای دو صد باره چیست؟
خدا می داند و منو،من می دانم و دلم
عیاری برای سنجشِ اندوهِ منِ بی چاره نیست
نه پرِ پرواز مانده برایم نه پای گریز،
بگو
درمانِ این بال های شکسته ی پاره پاره چیست؟


مهرانگیز نوراللهی

فرصت دوباره در این روزگار

فرصت دوباره در این روزگار
نیست
که نیست
پشت هر پنجره گلدان شمعدانی
نیست
که نیست

دست‌های پینه بسته از رنج روزگار
نیست
که نیست
سینه سوخته اندر فراغ یار
نیست
که نیست
گرمی دست رهگذران در هوای سرد
نیست
که نیست
چشم تر گشته از قطرات عشق
نیست
که نیست
اما هنوز...
دفتر شعر شاعران شور انگیز
هست
که هست
فرصت نو شدن در فضای شعر نو
هست
که هست


سید مهدی سجادی

تا بی نهایت می توان این صدا را زندگی کرد.

تا بی نهایت می توان این صدا را زندگی کرد.
گویی زندگیست که با این طنین زنده است
و چه عجیب تمام خاطراتی که در آن حیاط با صفا داشتیم، با همین نوا برایم زنده می شوند.
دو سال گذشت
راستی مادربزرگ؛
آن پرتقال آخری که بر تاج درخت بود را یادت هست؟

همان که هرگز از قلم نمی افتاد.
او هنوز همانجا می روید و منتظر چشمان امیدوار توست تا دوباره شماره اش کنی.
غافل از آنکه تو دیگر او را نخواهی چید.
دلم چقدر برای آن عصرهایی که دور هم چای می خوردیم تنگ شده.
صد حیف و افسوس که عصر آن روزهای باصفا گذشت.


شیوا عابدی

شبانگاهانِ بی تو دوره گردم

شبانگاهانِ بی تو دوره گردم
تمامِ کوچه ها را دوره کردم...

دوباره خاطراتِ بی تو بودن
دوباره تازه شد زخمِ نبردم...

دوباره شمع و پروانه، فِسانه
دوباره آینه با آهِ سردم..‌.

خمارم نعشه‌ام مستم چه‌حالم
نه جانم بی‌تو تنها کوهِ دردم...

شب و روزم یکی‌شد ای دریغا
ببین بی‌تو به‌روزِ خود چه‌کردم...

نم باران ُو سیگار و دلی تنگ
تو رفتی من ولی باور نکردم...

ندارم روی برگشتی به خانه
دگر ای کاش بمیرم، برنگردم...

حسن کریم‌زاده اردکانی

آمدی و‌ چشم و دلم بعشق او شکوفا گشت

آمدی و‌ چشم و دلم بعشق او شکوفا گشت
درحلقه زندان بودم و دل منهم برویا گشت

استاد غزل هستی ونویدبخش مکتب عشق
درمکتب عشق چنین وچنان هم بغوغاگشت

خاک پایت هستم و قدم به نور چشمانم نه
بدیدارمجنون آمدی ارزوهایش بیغما گشت

عزیزتر هستی و شعرهایت هم به نقد عشق
نقدی کرده‌ام که شعرهایت هم بسودا گشت

آوازه شهر تبریز هستی و شهر رنگین عشق
آنجاراکه قلم زده ای منزل حورو دورناگشت

نویدی که بمن داده اند ازشور سرودن است
از معصومه ای می‌نویسم که فخر آنها گشت

چشمان آبی ورنگ آسمان را هم رقم زده ایم
ازسپیده هم نوشتی بپای جعفری عنقا گشت


علی جعفری