هر لحظه، هر دم، در دمادم لحظه های بی من،

هر لحظه،
هر دم،
در دمادم لحظه های بی من،
در خیالی باطل،
آن سوی خیابانی شلوغ
در ازداحام سایه ها،
که می کشند جسدهای زنده را
با خود،
به ناکجا...
در کابوس های نیمه شبی تب آلوده،
سرگردان،
میان؛خیال و خیال...
گنگ و مبهم،
کج و معوج،
کابوسی که کش می آید،
در خوابی هذیانی،
سایه هایی تاریک،
با دستانی بلند،
سایه هایی بلند،
با دستانی تاریک...
صوت بی پایان گوش ها،
از پس نعره هایی بی صدا
عربده ی سایه های مست
در آغوش جسدهایی متعفن.
هم آغوشی دردها است
در تجمل هیئات نفس
مزین به ریسه هایی آغشته به خون
و آوازه خوان مشغول است؛
هی...
هی...
هی...
تحریری به بلندای آخرین نفس
در واپسین دم.
سرودی ،
یا که چکامه ای؛
بر این مسلخ،
بر این زندگی
و آوازه خوان،
در امتداد سرپنجه ی انگشت،
می نوازد چنگ را
و می خواند؛
هی...
هی...
هی...
آسمان؛
پوشیده ردای ظلمت،
دست در دست شب،
به سماع ایستاده است.
گوشه ای از این رواق،
می چکد،
چون قطره ای قیرگون،
گویی که مستجاب الدعا شده ام...


روح اله چیتگر

توی سایه ام بارون می باره

توی سایه ام بارون می باره
شبم انگار روز نمیشه
چراغ تنهایی
همش روبرومه
پشت سر ام بارون وحشی
جلو روم نور تنهایی
بال و پرم خسته شده
طاقت این رو نداره

موندن برام سخته
برای منه خسته
برای منی که تابحال
فقط سحر رو دیده

توی سایه ام بارون می باره
جای امنم رو گرفته
چرا باید این شب
با من اینکار رو کنه
با منی که فقط
یه سایه بون می خواسته
یه سایه بون برای خستگی هاش میخواسته


موندن برام سخته
برای من خسته
برای منی که تابحال
خستگی رو نچشیده
میدونم یه روزی
سحر از راه میرسه
ولی تا اون موقع
دیگه بالم شکسته

آرتین رنجبر

نازنینا!

نازنینا!
رنجش تو
از سر
دیوانگی های من است،
اینچنین
دیوانه بودن
از درد بی " تو "
بودن است .


حامدنوروزی

در خنده‌ات،

در خنده‌ات،
چیزی از گریه‌ی جهان هست،
از خستگیِ روزها،
از نجاتِ بی‌دلیلِ دل‌ها

شاید عشق،
همین باشد
لبخندی کوتاه
و عمیق،
در میانه‌ی فرسودگی،
که با سینه می‌خزد
به دنبالِ زندگی!!

تا با تکرارِ مکررِ امید،
شعر را دایم الخمر
شرابِ گوارایِ لبخند کند؛

لبخند،
زبانِ خاموشِ جهان است

ساده،
اما بی‌انتها؛

همان جایی که عشق
بی‌هیاهو
خودش را تکرار می‌کند،
تا یادمان نرود

نجات،
گاهی در چالِ گونه‌ای
به وقتِ لبخند

نهفته است

نازنین رجبی

در کویر دل، دلبر آمد و گذشت

در کویر دل، دلبر آمد و گذشت
زان سراب دل، شوری نو ساخت و سوخت
نرگس چشم‌هاش چو ماهِ مهتابی
به طوفان جانم چون موجی رقصید و رفت

سراب عشق بود، حریرین کمند
دل سوخت ز آتش، خاموش نگردد تا چند؟
چون مرغ مضطرب در قفس اسیرم
آیینه دل شکسته، در سراب تو دیرم

کز دوری تو، بر لب صبر می‌خشکد
ولی پای شور تو، بی‌تابم و خموشکد
عشق را همه جبری‌ست، می‌سوزاند و می‌سازد
سراب‌‌اندیشی‌ست، برده در دام خود می‌نازد

ای عاشق، ندانی که راه سراب چیست؟
بایست، بنگر، شاید خواب و خیال نیست
عشق سرابی است، آبش گواراتر از هر چیز
اما جاودان نیست، دلبری رفتنی‌ست

چون مرغی شکسته، پر ز اشکم رها کن
از دست سراب، به سوی خورشید گام زن
کز روشنایی جان، غبار دوری برخیزد
و عشق، در بستر وفا، به حقیقت آید و ریشد

سراب عشق را در دل مگذار، ای دوست
راه دریا باید رفت، نه در گرد و غبار توست
دل اگر در جستجوی حقیقت پا نهد
سراب باشد گذر، و دریا شاه‌نشین‌ِ رهَد

داود حق نژاد

در مردمکِ جهان،

در مردمکِ جهان،
حفره‌ای از تو مانده
نه تصویر،
نه صدا،
فقط نوری که
از نبودت می‌تابد

پله‌ها را می‌شمارم
هیچ‌کدام به پایان نمی‌رسند
زیر هر پله،
قهوه‌ای نیمه‌سرد است
و مرگی ناتمام،
و خنده‌ات
که هیچ‌گاه ندانستم
چگونه نگه دارم
قایقی در مغزم می‌سوزد
می سوزد
و باز قایقی...
چون اندیشه‌هایی که
راهِ بازگشت نمی‌یابند


تو در مرکزِ چشمِ کهکشان ایستاده‌ای
جهان از مردمکت عبور می‌کند،
و نورت هنوز
راه باز می‌کند
راهی که فقط من می‌شناسم


شیوا فدائی

دُوری تو را

دُوری تو را
چون کوه‌های تهِ آینه می‌بینم.
در هر نَفَس
سایه‌ات را
بر دیوارِ بُنِ چاهِ شب می‌خوانم.
تو
آبِ زلال و روانی
که از حلقومِ زمین می‌گذری
و صدایت
در استخوان‌هایم
می‌پیچد.

دست‌هایت را
این بادهای گرمِ جنوب
بر پوستِ زمانِ من می‌فشارم.
تو
در فاصله‌ی ابروهایم
خانه ساخته‌ای.
دوستت دارم به وسعت واژه ی تماشا
تمنای تشنگیم را در تماشا دریاب
من حتی
با چشمانِ بسته
تماشایت می‌کنم.

دُوری ات
این زخمِ کهنِ گَورستان‌ها نیست
تو
همانندِ ستاره‌ای
که نورش می‌میرد
امّا هنوز
در مردمک‌های شب
جاری است.
من
با هر تپش
جای خالی را پر می‌کنم
که تو
از ژرفایِ آن
سر بر می‌آوری.

حسین گودرزی

در سینه دلی عاشق و بی حوصله داری

در سینه دلی عاشق و بی حوصله داری
چشمان ِ پر آشوب و پر از مسئله داری

تقصیر ِتو بود و دلِ من سیب کجا بود؟
بی جاست گر از فتنه ی شیطان گله داری

ای یوسف ِ افتاده به گرداب ِ خلافت
آیا خبر ِ پای پر از آبِله داری ؟؟؟

شعر ِ تو اگر شهره ی شهر است یقینا
از نطفه ی عشقم غزلی حامله داری

نوشیده ام از ساغر ِ مشروب مکرر
یکتایی و با هرچه پری فاصله داری

اقرار نما سهم منی پیش ِ رقیبم
هر چند دلی عاشق و پر مشغله داری

ثبتی شده ای در دلِ من ای که فراوان
بشکسته سر و دست در این قافله داری

جغرافی چشمِ تو بلا خیزترین شهر
انگار که ذاتا گسل ِ زلزله داری

محمد علی شیردل