از برای بودنش بر جان خریدم ننگ ها

از برای بودنش بر جان خریدم ننگ ها
پیش او حکم طهارت داشت کل اَنگ ها

لکه‌ای‌ کوچک سپیدی دلم را سرخ کرد
با تو تعریفی ندارم از تضاد رنگ ها

هرچه در دیدم گمان کردم تو پشت آن دری
آنقدر بر در زدم تا سوخت کل زنگ ها


مادرم میگفت گر وصل کسی را خواستی
بازگردان هرچه داری از همه دلتنگ ها

باز گرداندم هر انچه داشتم از دیگری
از خدا جانم،زتو قلبم،ز ساحل سنگ ها

از زمین و از زمان خواهان برگشتت شدم
اخر دیوانگی شد خواهش از خرچنگ ها

دیان فتح آبادی

همیشه ، فکر می کردم

همیشه ، فکر می کردم
غازهایِ وحشی تاکجا پرواز می کنند
چه ارتفاعی درآسمانِ دود آلود ، پنهان است
یا / چه کسی باصدایِ خشابِ صبحگاهی
عکسی / به یادگار می گیرد
چه کسی ؟ کفش هایِ یک بزرگ راه را می پوشد
وَ / در جادّه هایِ تنهایی / گُم می شود

فکر می کردم
چرا فرصتِ بلوغ را / به شکوفه هایِ بی تاب نداده ایم

یا چرا / استخوانِ کسی
از اندوه می سوزد / تاشب تمام شود

همیشه می گفتم
که / این همه نور / از کدام ستاره می آید
یا / عطری کهنه
برفرازِ / تنهاییِ انسان چه می کند
وَچشمِ / درشتِ ماهِ درهراس
که را می بیند ...

فریدون ناصرخانی کرمانشاهی

آمدی…

آمدی…
باز هم بی‌صدا،
بی‌اجازه،
همان‌طور که همیشه می‌آیی.

گفتم برو…
گفتم خسته‌ام،
اما تو نشستی.
درست وسط سینه‌ام،
بین دو ضربان،
بین من و هر چیزی که شبیه زندگی بود.

حالا دیگر
من تنها نیستم.
گاهی من،
گاهی تو.
یک تن با دو تن.

تو حرف نمی‌زنی،
اما حضورت
صدایم را می‌بلعد.

نه آغوشی،
نه زخمی،
اما همیشه هستی؛
چیزی میان نبض و وهم،
میان خاطره و کابوس.

سکوت می‌کنم،
و تو پاسخ می‌دهی
با سوزشی مبهم
در استخوان،
در پلک،
در خواب.

می‌دانم،
از تو گریزی نیست.
پس بیا
حرف بزن
اگر هنوز صدایی در تو مانده…

باید به سخن آیی.
آمده‌ای،
اجاره هم که پرداخت نمی‌کنی!

تا کی می‌مانی؟
چند شب دیگر
در من بیتوته خواهی کرد؟
چند بامداد دیگر
با تو از خواب خواهم پرید؟

امروز که دانستم که هستی،
قضیه فرق می‌کند.
دیگر نمی‌توانی
پشت سایه‌ها پنهان شوی؛
نه پشت بغض،
نه پشت تپش قلب،
نه پشت خستگیِ بی‌دلیل.

آماده باش برای رفتن.

درد،
زاده‌ی من است؛
با هر سکوت،
با هر گریه‌ی فروخورده…

درد آمد،
چون من صدایش کردم؛
نه با زبان،
با تکه‌تکه شدن‌های خاموش،
با آن نگاهِ خاموشِ ممتد
به دیوار اتاق.

دیگر می‌خواهم باشم،
بی‌تفسیر،
بی‌تمثیل،
بی‌تو.

یک تنه در یک تن.


طهورا عسکری داریونی

پلک هایم سنگین

پلک هایم سنگین
شب سکوتش بسیار
از همه مردم شهر
کس نمانده بیدار
ماه بالای سرم
کوچه هم تاریک است
نیمه شب رد شده است
وسحر نزدیک است
از نمای پشت این پنجره خانه ی ما
کوچه کامل پیداست؛
لامپ خانه ی همسایه ما
خسته و خاموش است
هیچکس بیدار نیست
روی آن شاخه بیرون زده از سینه ی تاک
دو کبوتر خوابند
نور در حوضچه خانه ما
انعکاس شکل ماه هست حالا
دوسه تا غنچه ی رز
کنج تاریکی شب
داخل باغچه ی سمت حیاط
آرام بسته شدند در خواب اند
باد هم می وزد از کوچه ی ما
در دل آبان ماه
شب چه زیبا شده است
برگ ها خشک و پر از رنگ قشنگ
نور ماه می تابد
به چنار گوشه ی کوچه ی ما
می شود زیر لبی زمزمه کرد
شب طولانی من
خواب میهمان من است
و برایم آرام
غزل عشق بخوان
تو بخواب وقت سحر نزدیک است
آفتابی دیگر منتظرو پشت در است
خواب شب روی سرم آرام رفت
و به یک بوسه ی  شب خوابم برد


وحید مشرقی

بله دیگر به عیان آن که گمان بود نبود

بله دیگر به عیان آن که گمان بود نبود
به قراری که از این پیش به آن بود نبود

هر چه از حال دل تنگِ صبورم گفتم
آنکه از حال دلم دل نگران بود نبود

به زمان سفر و وقت جدایی از من
آنکه دلتنگ ترین دل به جهان بود نبود

انکه با مزه ی دوستت دارم حظ میکرد
به لبم بوسهٔ او قندِ گران بود نبود

به تمنای قشنگی به بغل آلوده
اشتیاقی که بباید به میان بود نبود

دلِ تب ریزِ به آتش کش آغوشم را
به طلب آنکه جناس فوران بود نبود

شبی از باب شکایت درِ گوشم دل گفت
به نگاهش عطشی که به بیان بود نبود

رقص بر شاخه به تهدید خزان می کرد و
مرغ عشقی که مرا نغمهٔ جان بود نبود


عادل پورنادعلی

در یورشِ بی‌امانِ عشق،

در یورشِ بی‌امانِ عشق،
به پناهِ چشمانِ تو گریختم...

حالا من،
سربازی که سال‌هاست
در این سنگرِ نمناک
در محاصره‌ام!



حمیدرضا سلیمانی کارکن

صورتکِ آینه

صورتکِ آینه
عبوس شده است
از بغضِ فرسوده یِ زنی
که رویاهایِ پوسیده اش را
گره می زند
به برگ هایِ پاییزی و
تمامِ وجودش فریاد می شود
زیرِ موجِ سهمگینِ آرزوها
شاید
یخ هایِ سکوتش
آب شوند و
فریادهایِ نیمه جانش قد بکشند

ساناز قورخانه

فردا دگر تکلیف روشن میشود

فردا دگر تکلیف روشن میشود
قلبم به مغزم دست به دامن میشود

فردا دگر در آینه او نیستم
فردا دگر تصویر من، من میشود

اینبار ابراهیم میسوزد ولی
سر تا سر بت خانه گلشن میشود

با چشم های باز در خاکم کنید
پلک میزنم یک دوست دشمن میشود

فردا جدال قلب های ما دوتا
جنگ میان سنگ و اهن میشود


احمدرضا بهرامی