کمی درد میکند
لبخندهایم
از بس گمشده ای
درون حافظه ام
علیرضا عزیزی
دستها را باید حلقه زد به آغوشِ نسیم،
و دلسپردن را،
به چشمی داد ،که نفس میکشد با باران .
با صدای قدمهایت،
شعر خودش مینویسد،
با نفسهای تو،
شب بیخواب میشود
از تبِ عشق.
میشود از واژه گذشت،
در حافظهی خشکِ خیابان، خیس شد،
و از پنجرهای خسته،
به آغوش رسید.
لب بزن بر تبِ این فاصلهی دور...
ببین،
عشق
از پلکِ تو
تا نبضِ من
جاری است.
عشق یعنی آفتابگردانی که به ماه میخندد!
آه... کوچهی بارانزده را گم کردیم،
در صدای تو،
کمی خیس شدیم
و فهمیدیم:
عشق یعنی
کسی
با قدمهایش
ضربآهنگِ دلت را بخواند...
از هرچه نگفتیم، بگذریم،
از خودمان
به بوسه برسیم،
از هراسِ خشکِ جهان
قطرهقطره راهی شویم.
وقتی که هستی،
گلی از بوسه در آغوش میشکفد،
و باد
همهی ترسهای زمان را
میشوید و میبَرَد.
چترها را رها کن...
بگذار دل
اگر خیس شد،
بداند کجاست:
خانهی گرمِ خودش.
علیرضا گودرزی
خانهای
با پنجرههای بی فروغ،
و پیامی در قلبم
اما او نشنید،
هرگز
مادر،
آن حافظِ راز،
گامهایش شبیه دعای بیکلام
با قدمی محکم
بهسوی سکوتی دیگر؛
گویی فرکانسش از این بُعد
بیرون رفته .
و من،
با دختری بینقاب
شاید خودِ گمشدهام
در آینهی دیگر
رهسپارِ حقیقت ،
تا بازارِ خاک و خمیدگی.
آنجا،
زمان در احتمال ،
و سقفها بوی فراموشیِ
بی رنگ ...
در شیشه عطرهای خالی.
اما من،
با کفشهای اکنون،
روی قرنهای فروخفته
در راه ،
بهدنبال صدایی
از جنسِ حضور،
اما غایب؛
مانند ذرهای
که تا نگاهش نکنی
هستیاش پنهان ست.
هیچ فریادی
به سقفها نرسید،
و نامِ مادر
به زبانِ بازار
ترجمه نشد.
بیرون زدم از گذشته،
و جهان
سیصد سال پیشرو ؛
چون آینده...نه_
که چون آینهای
که دیر نگاهش کردی.
آنجا،
واژهها ،
شیرین،
بیصدا ،
بر لبهایی
که نمیدانستند
از کجای درد
جوانه زده.
گاهی انسان،
زمزمهاش را گم میکند؛
و چون دوباره
آن را میشنود،
نمیداند
بخندد
یا بگرید.
شیوا فدائی
نه کلمهای، نه نغمهای
تنها رشتهٔ نرمِ جان
میپیچد و میلرزد،
مثل موجی آرام، در دریاچهی سکوت
باد میرقصد، درختان را نوازش میکند
پردهها آرام میلغزند،
بیصدا، مثل نوری که در طلوع صبح میتابد
و اینجا لبخندی جاریست
که لب ها را به رقص می آورد
و عمق چشمان تورا روشن میکند
خدا نه دیده میشود، نه شنیده
فقط میتابد،
مثل نوری که در تاریکی میدود
میان نگاهها....
رقصان، در سکوتی بی انتها
محمد مصطفی لونی
تقدیــم به ریحانــه ی کــربلا
حضرتِ رقیّه بنت الحسین سلام الله علیها
شبیه شمع در ویرانه؛ تنها گریه میکردم
به یاد چشم بابا، قدر دریا گریه میکردم
به دستم تکهای از گیسوانم بود، میلرزید
لبم خشکیده بود و بی تمنا گریه میکردم
نه تابِ گرمیِ سیلی، خرابه، جای خواب حتی
به حال خود، به حال عمه، آنجا گریه میکردم
پدر با سر، به دیدارم رسید از آسمان آن شب
نمیدانم...نگاهش یا که رویا...گریه میکردم
ز سَر افتاده بود آن ماه، اما مثل خورشیدی
به دورِ گَردنش، دُرّ دعا را گریه میکردم
نه تاب ناله ام ماند و نه طاقت در صدایم بود
به حال زخمهای بی مداوا گریه می کردم
کسی در شام معنای یتیمی را نمیفهمید
بجای مادر ، آن شب با ثریا گریه می کردم
نپرس از دردِ زخمِ گوش و پایم، زجرِ زنجیری
فقط در سایهی آن ماجراها، گریه میکردم
زهرا عبدی
دوستش دارم و این را خود نمی داند
به عطر کلامش در آمیخته و او با من نمی ماند
شبیه طوطیان گشته، که دائم در تکرارم
نه او داند نه می ماند چرا خود را جفا دارم؟
خدا داند که او را من دوست دارم
چنان ماهی میان تنگ، دریا را محال دارم
برای ارزوهایم سلیمان هم ناچار است
نه او دور است نه نزدیکم
مرا شهد ی بی نوش است....
الهه عظیمی
دل تا کجا در بند تو کرده ام، نمی دانم
چون ابر از دوریت فکر باریدن کرده ام، نمی دانم
صبح ها به سلام تو بخیر می شود، نمی دانم
تا کجا در پی تو صیاد و صید می شوم، نمی دانم
با کدامین درخت سیب خواهش حوا کرده ام، نمی دانم
روزگار غریبی است، از دل آدم سیب چیدنم، نمی دانم
شعف دارم و بیم و با تو احساس دو گانگی دارم، نمی دانم
درگیر جدایی و شاید وصال و خواستنم، نمی دانم
ای وای از این درگیری منطق و دل، از تو گذر کنم، نمی دانم
میشود با تو اشتباه کرد و یا اشتباهی جفا کنم، نمی دانم
مگر چشیدن طعم اقتدار یعنی گذار و خطا کردنم، نمی دانم
غوغاست این تو درون من شاید تا فصلی دگر گذشتنم، نمی دانم
الهه عظیمی
تو که واژه هایت
عطر باران دارند
بدان که
خاطراتت را
هنوز هم
باد زمزمه میکند
بهروز نائیج