من با سکوتت موقع رفتن شکستم
نادیده بگرفتی مرا عمداً شکستم
وقتی که از من رد شدی راحت و گفتی
دیگر نمی خواهم تورا قلباً شکستم
آنجا که بر روی دل من پانهادی
پیش غریب و آشنا رسماً شکستم
گفتی همیشه بوده ام باری اضافی
باشد برو من را نبین اصلاً شکستم
گفتی برو بعدا بیا اما نگفتی
هرگز نمی آید همین بعداً شکستم
رفتی و برگشتی و گفتی دل بریدی؟
هرچه که بوده بین ما حتماً شکستم
آینه ی قلب مرا راحت شکستی
من هم هرآنچه بوده را قهراً شکستم
دیگر نمی خواهم تو را ای برتر از جان
پیوند خود با زندگی قطعاً شکستم
عاطفه کیانی
آرام دل.........
چشمانت
تشخیص نور
در تاریکیِ من
لبهایت
استعاره ی زندگی
در شعرِمرگ
دستانت
ایهام امنیت
در بیپناهیِ شب
و ما
تناقضنمای زیبایی
در این جهانِ منطق
در این وزنِ شکسته ی زمان
من
مصرعِ ناتمام
تو
شاه بیتِ غزل
و عشق
آن ردیف پنهان
که پیوندمان میدهد
به ابدیت
و اگر روزی
این دفتر
بسته شود
بدان
من
در هر سطر
تو را
در هر واژه
تو را
در هرفعل
تو را
و این
آخرین شعر نبود
آغازی بود
بر شعرِبیپایانِ تو
حسین گودرزی
یک من در من است
که هرگز به آینه نمیرسد.
همان که تمامِ دیوارها را میبیند
بیآنکه دستهایش
لمسِ آجری کرده باشد.
در او سکوتی هست،
از جنسِ لحظهی انتقالِ نور
از یک ستارهی مرده
به چشمِ یک کودک.
و یک آگاهی
که از جنسِ فراموشی است؛
فراموشیِ ریشهها،
برای بار دادنِ میوهای نو.
او میداند که فکر کردن
تنها صدایِ سایهی خویش است
در بیابانِ ادراک.
و ما تمامِ عمر
در تلاشیم
که این دیگریِ درونی را
در یک کلمهی ساده بگنجانیم:
بودن.
مریم نقی پور خانه سر
من مرد تر از علی ندیدم
از چهره او چو غنچه چیدم
صد بیت برای او سرودم
لیکن ارنی ز او شنیدم
گفتا که خودت به من نشان ده
گویا که خدا ز او چشیدم
در کعبه کسی که پا گذار
من سنگ بنا ز او کشیدم
معبود و عدم نبوده مولا
لیکن به ولای او رسیدم
در حج و طواف خانه او
حیدر شده خانه امیدم
گر تیغ زند بجان مستم
از هر دو جهان او بریدم
همچون دم عیسی مسیحی
بر فرق شکسته اش رهیدم
مجنون به کجا چنین تواند
شعری بخرد که من خریدم
لیلی نشود دوباره پیدا
در ماه رخ بت حمیدم
این بتکده ام پر از علی بود
من شاعر بی کس و مجیدم
سید تو که در دلت سیاهی
امید بخواه شوی شهیدم
یارب به علی مرا ببخشا
با پشته ای از گنه خمیدم
سید مجید یوسف بیک
در شبی بنشسته بودم در کنار جوی آب
تا در آن بینم کمی از انعکاس ماهتاب
در هوا و حال خود بودم که دیدم آن زمان
ناگهان برقی درخشید از زمین بر آسمان
سر بچرخواندم که بینم آذرخش از بهر چیست ؟
وان درخشش در کنار نور ماه از آن کیست ؟
تا که برگشتم بدیدم صاحب آن آذرخش
آن که با برق نگاهش برد روحم تا به عرش
در همان اول نگاهم عاشق و مفتون شدم
وز رخ سیمین او تا ساعتی مجنون شدم
زلف او در باد میرقصید و قلبم میگریست
در تعجب این همه سودای دل از بهر چیست؟
در همین ما بین آمد لاله نامی در میان
گفت کاین یارت بود نیکوترین در آسمان
زین کلام لاله زیبا بفهمیدم که اوست
آنکه چندی پیش کردم طلب از درگه دوست
سلاله عبدحاتمی
به خون دل گرفتم رشتهٔ تدبیر و حکمت را
چگونه واگذارم یک نفس دامان فرصت را
من اما دل بریدم از جهان و آنچه بی مهری است
به آسانی چرا از دست بگذارم همه دامان فرصت را
که عمرم همچو یوسف در کمین چاه غفلت شد
و من آسان رها کردم همه غم ها،مصیبت را
به عشق تو نگه دارم چراغ آرزو هر شب
مبادا باد غفلت دور سازد نورهای معرفت را
به خوبی میرسد دستم به یک لحظه صفا ای دل
چگونه واگذارم بیسبب این منزلت را
و هر دم میرسد دل بر نوای عشق بیپایان
چرا آسان کنم خاموش، این شور و محبت را
به آرامی رسد جانم به یک لحظه تماشایی
چه سان آسان گذارم بیسبب این راز قدرت را
به صد رنج و تعب یابم یکی لبخند امیدی
چه سان آسان کنم قربان او کام و مروت را
به دشواری شکوفد گل ز سرمای زمستانی
چرا آسان کنم پژمرده رنگ این طراوت را
به سختی میرسد ماهی به ساحل از دل دریا
چه سان آسان گذارد باز در کوی غربت را
به دشواری رسد جانم به یک لحظه رهاییها
چگونه واگذارم بیسبب این یار دولت را
محمدرضا گلی احمدگورابی
شب…چگونه باور کنم
نبودنت را؟
باید
عادت کرد
به جای خالیِ صدا
به دستی
که از هوا
برنمیگردد
به نگاهی
که شب
در آن
گیر میکند
کاش میشد
تمامِ شب
من میسرودم
و تو میخواندی
و گاه
رقصکنان
میانِ ساعتهای خسته
شب را
به روز
وصل میکردیم
اما
جهان
بیتفاوت
چرخید
و من
ماندم
با شبی
که
هیچ صدایی
جرأتِ
صبح شدن
نداشت
طیبه ایرانیان
حسرت دنیا را نخور ای خلق بهر چه درجوشی
چرا دنیا را اینگونه گرفته ای در آغوشی
چشم بر هم بزنی این عمر گران هم گذرد
میبینی که نزدیک است آن صبح خموشی
رزق امروز بهر امروز است و فردا راکه دیده
سزاوار نیست بهر فردا امروز نخوری ونپوشی
بعد مرگ تو عزیزان غمین اند مه وسالی
بعد از آن گرد عزیزی دگر اند و تو فراموشی
برخیز و وا کن پنجره و زندگی نو آغاز کن
آری این به که تو نیز در وادی عشق کوشی
به وقت جوانی خرقه ی عاشقی تن کن
که گر پیری برسد عشق از سرت نبرد هوشی
بگذار دنیا ساقی باشدو تو آن مست دیوانه
او باده و می بریزد وتو همواره بنوشی
داودچراغعلی
در هزارتوی رؤیا
شاخههای خیال چشمانت
درخشان کرده است
شبم را
درباور
پیچک های بنفش آغوشت
آن هنگام که
ستاره آویزهای نورانی نگاهت
تلألؤ دارند
و محو میشود
سیاهی شامگاهم
مهتاب درخشانم
بیا ...
تا در چرخه بافندگی دقایقم
خیال ها ببافیم
مانند
رقص پرستوهای عاشق
به دور شقایق های سرخ
صبا حاجی بابایی