وقتی که می خندی
پروانه ای از لبانت می روید
و دشت هایی که دوست دارم
با تو در آن قدم بزنم
در چشمانت سبز می شوند
وقتی که می خندی
آسمان، رنگین کمانش را
به من نشان می دهد
اما وای!
اگر چشمانت را از من بگیری
ابرهای سیاه می گریند
بارانی میشود جهنمی
که هر رعد ندای هولناک
راندنم به بهشت را میدهد.
آسیه پرهیزی
طوطی
در قفسِ نگاهت
آواز بغض میخواند
و با نوکِ دلش
نام مرا
میتراشد.
سیدحسن نبی پور
ما اینجاییم
جایی که جهان،
پیش از آنکه دارو بفرستد،
نفتمان را
در سکوتِ سحر
بلعید.
جایی که جهل را،
در زرورقِ تمدن پیچیدند؛
و شادی را،
در صفِ بنزین،
قطرهچکان کردند
بر زنی با چادری خسته،
و نوزادی بی قرار.
دنیا به ما بدهکار است
نه فقط دلار،
که آن ثانیههایی
که میتوانستند
بوی یاس بدهند،
اما
بوی دود گرفتند.
برای تفرقهها
و مرزهایی
که تنها تفاوتشان با زخم،
فقط پرچم بود.
برای زبانی
که در گلوی زن
خاموش ماند،
تا مردی پشت تریبون،
بلندتر فریاد بزند
بیصدا.
برای سلولهایی
که پیش از فهمِ
زندگی ،
باور کردند
باید جان دهند.
برای ژنهایی
که هنوز به دنیا نیامده،
دستور جیرهبندی
دریافت کردند.
برای آغوشهایی
که در واگنِ مهاجرت،
پشتِ یک شیشهی مات،
جاماندند.
لبخندِما را
باید تزریق کرد
مثل شیری که نیست،
و فقط نامش
در سینههاست.
ما در خاورمیانه ایم
آیا قربانی؟
آیا قهرمان؟
یا ناظرانِ بازی خورده
در دلِ جهانی
که با دستِ دیگری،
خودش را
میبلعد.
و فراموششدن،
حقِ ما نیست؛
بلکه بدهیایست
ثبتشده
در استخوانهای زمین.
شیوا فدائی
دیوانه ام کن باز هم از شوق دیدار
عطر تنت را دوست دارم مهربان یار
دارد هجومی تلخ می پاید مرا باز
شیرین من کاری بکن مانند آن بار
بی تو اگر چه کور بودن دلپذیر است
چشمان من روشن بکن با نور دیدار
راز تو را فهمیده ام خورشید زیبا
وقتی که خفاشی تو را میکرد انکار
هر روز مثل آرزویی خوب و شیرین
در خاطر من میشوی تکرار ، تکرار
شوری دوباره در درونم پا گرفته
چون نوجوان عاشقی از شوق دیدار
این بار هم شعری برایت می سرایم
شعری به رنگ چشم تو از عشق سرشار
این واژه ها عطر تورا در خویش دارند
عطری که آن را دوست دارم مهربان یار
حسنعلی رمضانی مقدم
طالع دیدار تو افتاد به فال شبِ من
ماه شدی در دل تاریک خیال شبِ من
مطلعت بود چراغی به سر راه سحر
گم شد از خرقه ی من درد و وبال شبِ من
در تب خواب تو افتاده زبان دل من
اشک تو سرمه چو مهتاب به حال شب من
از نفس های خوشت شعله بیانداخت نفسهای دلم
نغمه ی کوک دلت برده زوال شبِ من
بال دعاهای شبم با تو شکفت از دل جان
یاد آرام تو شد قرعه و فال شب من
محمدرضا گلی احمدگورابی
این خاک عجب غم نهانی دارد
در دامن خود سیاوشانی دارد
در سوگ نشسته از غم سهراب و
چه رنج کشیده ،پدرانی دارد !
هیهات اگر به خون نشسته است وطن
چون مادر پیر و دل شکسته است وطن
صد قاسم و حاج زاده در خود دارد
با خون شهید عهد بسته است وطن
تو سوختی و پا به سرم می سوزد
ققنوس شدی، بال و پرم می سوزد
در خانه فقط عروسکش پیدا شد
ویرانه و دختر ، جگرم می سوزد
ما در خط سرخ خون پیامی داریم
طهرانچی و سردار سلامی داریم
در جبهه ی بانوان این مرز کهن
چون میرشکار ها ، امامی داریم
.ما زاده شدیم تا حسینی باشیم
همسنگر پیر خود خمینی باشیم
هنگام طلوع وعده خامنه ای است
باید که به فکر جان فشانی باشیم
مهدی زنگنه ابراهیمی
باور کن این شادی و غم اندازه دارد بسیار هم مانند کم اندازه دارد
من با خودم گفتم : نباید دل ببندم عمر من و ناز توهم اندازه دارد
حالا که هستم ، ساده باش و باورم کن ناباوری ، نا باورم اندازه دارد
یک روز خواهی دید هنگام جدائی ست بودن در این دنیای غم اندازه دارد
تعبیر خواهد شد همین خواب غم انگیز هر دم بدان این بازدم اندازه دارد
بگذار سر بر شانه ام بگذار و بگذر آری ولیکن شانه ام اندازه دارد
جز ساز حسرت غیر آهنگ تحمل در زندگی هر زیر و بم اندازه دارد
اندازه اندوه نوح و صبر ایوب آخر دل تاب آورم اندازه دارد
من درد هایم را نمیفهمم و شاید فهم من از اندازه ام اندازه دارد
اکبر غفاری
وقتی که می تابد زمین بر هفت عرش آسمان
وقتی که ظلمانی شود خورشید را در کهکشان
وقتی که میگوید زمین من بار نازک شیشه ام
همراه با طنازی و عشوه گری بر انجمان
حالا که بر هر اهل دل افتاده گردد مهر او
اسم تو را گویند ز لب در وعده های هر اذان
یارب چه میگویم به لب من را ز فخر دو جهان
سلطان دین و رهبر و فرخندهی در انس و جان
یارا محمد در دلم مهرش ز دل افزون کنی
وارستهی خوب ازل در امتداد هرزمان
گویم به هر لب نام تو بر هر زبان و کیش من
یارا دلم در راه او ، هر لحظه وردش در دهان
حَمَّد ز نام احمد است ای بر گرفته از تو یار
من بنده ام در کوی تو اندر صفایِ درمیان
یارا درافشان در ره احمد ز خاک کوی او
قربان کند سر تا قدم خاکی میان خاکدان
امیر درافشان
از این حوالی که می گذری،
تا غربت آغوش پیچک ها را بگیری،
و کوچه را،
از دام سراب برهانی،
من صدایت را می شنوم
سال ها آمد و رفت
و تو
بی صدایی را کاشته ای
در ذهن زمان
من اما،
از میان هزار صدا،
صدایت را می شنوم
زهرا یوسفی