شوقی در هوا می غلتد

شوقی در هوا می غلتد

شتاب واژه ها

رو به شعر تازگی

کوچه ها تو را می شناسند

و اندوهت را نیز

ای سر سپرده

حواست روی کدام ثانیه می لغزد

پنجره را باز کن

شهر بی دیوار زیر باران است

چتر خاطره را بردار

در اندوه کدام آوازی

عطر یار اینجاست

باغ ترانه آباد است



زهرا یوسفی

سراغ تو را باید

سراغ تو را باید

از باغستان های نسیم گرفت

آنجا که شقایق و ترانه هم خانه اند

و زیر نگاه سبز باران

جوانی تو را می ستایند

تویی که نگاهت

گیسوان خورشید را

بر شانه های صبح می ریزد

و گذرگاه آیینه هاست

حالا

ای نشسته بر ساقه های نور

به کدام سپیده سر می زنی

تا با هوای پاک و صمیمی ات

قاصدک های بهار

به بزم

شکوفه های گیلاس برسند


زهرا یوسفی

آنگاه که دشت ،

آنگاه که دشت ،

زیر آفتاب نگاهت بر شانه های

سبز یقین تکیه کرده بود

هم آواز بودند با گندم زار ،

درختانی که سایه سار

خوشه چینان بودند


زهرا یوسفی

رهگذران شب

رهگذران شب

پشت ابرهای فراموشی

در بی کسی مغموم ساعتها

با لبخندهای نهفته

در رویاهای شبانه اند

نگاه کن ،

قله های ماه دور نیست

اگر بذر مهتاب

در گذرهای تاریک بروید

و جوانه های لبخند

سر فصل هزار ترانه ی شکفتن

روزنه های نور

تپشهای عاطفه اند

که به آغوش می کشند

پروانه ی رویا را

و جامه ی نشاط بر تن شهر

تا قطره های خواب

سر بر بالین آرامش بگذارند

زهرا یوسفی

تو می آیی ,

تو می آیی ,

با قاصدکی از ماه و شبنم هایی

از گلهای همیشه بهار که از

چکه های لبخندت روییده

تازه می کنی , هوای پژمرده ی احساس مرا

چشمان بی خوابم را می بوسی

زنبق دستهایت مرا در آغوش می کشد

و بودن را در سرخرگ لحظه ها می ریزد

آنگاه , اشک شوق ماه می چکد

بر دامن شب

و در سایه ها می رقصند

نوارهای نقره ای نور

وقتی هنوز , پرنده ی باور بر

بام شانه های من است

در گوش لحظه ها می نوازند

آویزهای بلور صبح و من باز ,

لب چشمه سار عادت می بافم

تار و پود خیالت را

صدای رویاها می آید

که آهسته و پیوسته تو را می خوانند


زهرا یوسفی

با خدا می توان ,

با خدا می توان ,

تنهایی را به روزنه های صبح سپرد

و کوله بار خستگی را در کوچه های

مهر ورزیش بر زمین گذاشت

امید را به شاخسار زندگی پیوند زد

تا به حاصلخیزترین اندیشه بارور گردد

با خدا می توان ,

به نقطه ای از اوج رسید

تا پرهای یخ زده ی لحظه ها به گرمای

خورشید وار کمال برسد

کمی به خودت کمک کن ,

رستن در هوایست که بیداری عمیق

زمین را طلب می کند

بیا به خودت فرصت بده

تا ببینی زندگی عمق دریاییش

بسیار است

و ما به ابریشم نگاه خدا محتاجیم

زهرا یوسفی

اینجا زمان ,

اینجا زمان ,

بر پهنه ی سراب شناور است

و باور فراموشکار

مدام از کویر دل آب می خواهد

حال آن که هزار سال است ,


نباریده ای

زهرا یوسفی

فصلها سر بر کدام حوصله سایند

فصلها سر بر کدام حوصله سایند
تا آمدنت را به شعری بسرایند
خوشه ی تاک به کدام سو بگریزد
تا به پرچین نگاهت بیاویزد

زهرا یوسفی

تو را کجا پیدا کنم؟

تو را کجا پیدا کنم؟
از کدام سمت می وزی؟
تا هوشیاری بهار از شیارهای تاریک و عمیق
بیرون آید عاشقانه هایش را به زمین بسپارد

و سرو تمنایش را به افقهای دور بساید
تا سبزینه هایش به تمام شاهراههای
بی تلاطم خشک بنشیند
و دهکده را از سرنوشت موهوم رها کند
تا باغها تمام رایحه ها و شبنم هایشان را از
آن سوی زمان رفته پس بگیرند
تو را کجا پیدا کنم؟
تا نور سرازیر شود بر انجماد زمان
و ستاره های یخ زده به آیین شب بازگردند
اکنون که شوره زارها پذیرای گمشدگانند
تو را کجا پیدا کنم تا عابری که هنگامه های
دیرین گذرگاهش است سراغ راهها را از
بیراهه ها نگیرد
تو را کجا پیدا کنم؟

زهرا یوسفی