خود گمشده خویشتنم
در وادی روزگار
هرچه می پرسم
نمیدانم کجا مانده ام
گر عشق آمد
به استقبال برو
ببین در کدامین فصل
رها می کند ترا
برای رسیدن به معشوق
از گم گشتگان روزگار
مقصد را بپرس
محمود علایی منش
سفر را دوست دارم با تو اما ای سفر کرده نمیدانم چرا
خطر را دوست دارم با تو اما ای خطر دیده نمیدانم چرا
خاطراتت را به خاطر میسپارم بهترین خاطره اما نمیدانم چرا
بعد تو کوشیدهام من زین جهان خالی از هر خاطره عشقم تو میدانی چرا
آرزو دارم به دیدار رخت با چشم گریان باز هم نمیدانم چرا
گشتهام زار و پریشان بعد تو خونابه گریان اما نمیدانم چرا
گر مرا از خود برانی خاطرم تیرهتر از زلف پریشانت شود
مهربانم گر نخوانیم خاطرم باز هم پریشانت شود عشقم نمیدانم چرا
جواد اسدنیا
عید آمد و یغما کرد بازار زمستان ها
عید آمد و گل پاشید در باغ و گلستان ها
از هلهله باران و از موسیقی جوباران
گویی به جهان گشته است جشن و طربی برپا
سار و زغن و گنجشک، دراج و قباسبزان
هر یک به نواخوانی بر شاخ چناران ها
باز از سر هر شاخه بلبل به نواخوانی
زیرا که شده واله ز انفاس خوش گل ها
خوشبوست مشام جان زیرا شنیده ست او
هنگام شبانگاهان عطر تن شب بوها
جمشید افرندید
این روزا بدونه تو
مثل برفای روی کاج ها
و گُل فروشای کنار جاده
غریب و تنهام
شبها به یاد تو
به خواب زمستان میرم
دکتر محمد کیا
درختِ تلخ را گر باغبانِ مهربان باشد
به اشکِ چشم و دعا، میوه اش شهدین نگردد
طبیعت را چه چاره؟ اصلِ ناپاک است در بنیاد
هر آنچه ز اهریمن، به لباسِ فرشته آید
نگردد خار، سُوسن، گر بهاران صد بار آید
نسازد سنگ، گوهر، گر به دریایِ عشق غلطد
نسیمِ تربیت گر بادِ صد فصلِ بهاری شد
بر آن شاخِ خشکیدۀ خُلق، گُلِ امید نجنبد
رودِ اشکِ سَحَر گر بر رُخِ سنگِ سیه بارد
کاین سنگ سیه آیینه کاری نگردد
اگر خورشیدِ مهرت، بر زمینِ سرد تابد
به چشمِ کورِ حسد، ذرّه ای از نور نتابد
دلِ سنگین چه داند لذّتِ مهر و وفا؟
صَدَف در دستِ نااَهل، گُهرِ ناسفته ماند
زمینِ بی ثمر را گر به خونِ دل بپَروری
نروید جز خَسِ خارا، چه کشتی؟ چه برداشتی؟
حکایت هایِ ما را، ای حسین! در غزل نوشت
که ذاتِ بد، ز تقدیر است، تدبیرِ بشر باطل
هنر در سینهٔ مُومِن، ز فیضِ الطافِ حق باشد
ذات بد نشود نیکو، چو بنیادش بد باشد
سید حسین مبارکی
دنیا همه هیچ است و ما در این میان هیچ
یک لحظه نظر کن که عمر است جهان هیچ
گر نقش ببینی به جهان، محو شوی زود
کز پرده برون آید و ماند به میان هیچ
دیروز چو خوابی گذشت از نظر ما
فردا چو خیالیست که گردد به زبان هیچ
این چرخ فلک، بازی طفل است و فسون است
غمهای جهان، سایهی وهماند و گمان هیچ
برخیز ز خواب و بنه ترک دو عالم
چون راز حقیقت شود آخر عیان، هیچ
ساقی! بده آن باده که جان را بگدازد
زان پیش که خاکم شود و جسم و روان هیچ
در رقص درآ، ترک سر و دست بکن زود
چون هرچه به غیر از غمِ او هست، همان هیچ
فاضل چو به پایان رسد این بزم حقیقت
جز عشق، نماند اثری از دل و جان، هیچ
ابوفاضل اکبری
تا کی غم این خورم تو داااااااااارم یانه
زین سر به بالین نهم صبح سربرآرم یانه
یا بیا و روشن کن چراغ کلبه محزون من
یا برو خود دانم باغمت خود آزارم یا نه
این آمدن ها رفتنش زپا در اورده مراااا
به رفتنت خارو به ماندن گل بکارم یا نه
سکه ی عشق یک رو دارد اااای نازنین
ماندم بهر تو خط آرد یا شیر آورم یا نه
معشوقه ی من بامنت همچو منی باش
تابدانم روزی روشنم یا شبی تارم یانه
نکند دل تو با ما نباشد این شیوه کنی
گو بدانم باران غم یاکه شوق ببارم یانه
مرگ وشیون به از ماندن درخیالی باطل
آری که خوش است بدانم برتودلدارم یانه
نمی خواهم بمانم تشنه و تو یک سرابی
لپ مطلب گو ببینم من دربرت سرکارم یانه
داودچراغعلی
لبخند زدی به گونه ات چال افتاد
یادم به بهشت توچال افتاد
دل شوق سفر داشت بدانجا برود
با دیدن تو درنگ در کار افتاد
لبخند تو کار را یکسره کرد
دل از پی آن بود که در چال افتاد
دانی چه گذشت بعد از آن لبخندت
قندِ دل من آب شد و راه افتاد
از لذت آن قند شدم غرق خیال
راحل به همین خیال در خواب افتاد
دیگر ندهم زحمت تفریح بهشت
لبخند تو جذاب تر از آن افتاد
مسعود خادمی