گر تو را ز یاد برم، با خاطراتت چه کنم؟

گر تو را ز یاد برم، با خاطراتت چه کنم؟
که در آیینهٔ دل، نقشِ تو جاودانه شد، چه کنم؟

گر ز پیشت رَوَم، با تصویرت درون سینه
چو شمعِ سوخته در بادِ فراقت میسوزم، چه کنم؟

دلِ ویرانِ من از یادِ تو آباد شد روزی
کنون این خرّمَکده را ز تو ویرانه شد، چه کنم؟

به باغِ عشق تو بلبل شده ام، اما بی تو ای گل
نوای نالهٔ من بی تو چه حیرانه شد، چه کنم؟

شرابِ عشقِ تو را در میکدهٔ دل پنهان کردم
ولی افسوس که این رازِ نهان آشکار شد، چه کنم؟

حضورِ تو چو روز در دلِ شبم تابید
کنون این روزِ سیاهِ جدایی تا سحر چه کنم؟

ستارهٔ آسمانِ غمت شدم، بی تو ولی
نمودِ ماهِ رخَت در چرخِ بی‌پایان شد، چه کنم؟

به کشتی‌ای ز اشکم در دریایِ فراقت
ولی این طوفانِ هجران، چه دیوانه شد، چه کنم؟


نگارِ جاودانهٔ من، تو بودی در نقابِ خاک
کنون این پردهٔ فانی ز چه ویرانه شد، چه کنم؟

زبانِ اشکِ من از گفتنِ اسرارِ تو خموش
ولی این قصهٔ عشق از چه به افسانه شد، چه کنم؟

حسین،اشکِ من از دیده چو دریا میگذرد
ولی این سیلِ غمت را به کجا ره نمایم، چه کنم؟

اگر صد سال دیگر بگذرد، از این آتشِ جان
همان خواهد شد و من سوخته دیوانه، چه کنم؟

سید حسین مبارکی

می‌ خورم ز جرعه‌ی خاموشی، حالم خوبه

می‌ خورم ز جرعه‌ی خاموشی، حالم خوبه
خنده در جامِ غمت می‌ریزم، حالم خوبه

بلبلِ تنها به گلزارِ خیالم می‌خواند
گلشنِ بی‌همزبانی، حالم خوبه

باد می‌آرد به گوشم ناله‌های ناشنید
پشتِ دیوارِ فراموشی، حالم خوبه

ساقیا، جامِ گَرم بخشِ دروغینم ده
تا به رخسارِ زمانه بنمایم، حالم خوبه

اشک می‌بارد ز ابرِ چشم، اما باران نیست
خشک لب می‌خندم از شرمِ نیایش، حالم خوبه

چون ستاره می‌درخشم در این شب‌های تار
لیک در سینه شعله‌های خاموشی دارم، حالم خوبه

آینه‌ام به روی تو می‌گوید: پرتوِ شادی
پشتِ آیینه، زنگارِ غمت پنهان دارم، حالم خوبه

میزنم نعره‌ها در خلوتِ این کویرِ جان
لیک صحرا همه خاموش است و بی‌انگارم، حالم خوبه

گلِ عمرم به بادِ رفتنِ روزگار دادم
بی‌تو ای باغبانِ ناکام، خارم، حالم خوبه

حسین، آتشِ سودای تو در جانم فسوس
می‌سوزم و جهان می‌گوید: بنشین آرام، حالم خوبه

می‌رود کشتیِ عمرم به ساحل‌های نیستی
بادبان می‌دهم از اشک، ولی طوفانم، حالم خوبه

پشتِ ماسکِ تبسم، خویشتن را می‌دزدم
تا نگویند جهان:اشک در او باران شد، حالم خوبه

سید حسین مبارکی

اگر امروز به پایان رسد این دفترِ هستی

اگر امروز به پایان رسد این دفترِ هستی
به لبم نام تو باشد، نغمهٔ دلبرانه ات دوستت دارم

چه شبها کوکبِ امید در تاریکیِ فردا شکست
چه صبحها که ندمید از نفسهای پریشانت دوستت دارم

نگو فردا که به بالینِ فراقت نشنود بادِ سحر
همین امروز به گوشِ زمانه زمزمه کن این رازت دوستت دارم

زند شمعِ وجودم ناله، پروانهٔ سودایی ام
مگر از شعله برآید پیش از آنکه برود جانَت دوستت دارم

به تماشایِ رُخَت گلشنِ عمرِ من افسوس باد
که نپاید چو شفق بر بامِ گیسوی پریشانَت دوستت دارم

حضورِ لحظه غنیمت شمار، ای ساقیِ سرمستِ من
که ندادند ضمانت باده را فردا به پیاله ات دوستت دارم

حکیمِ عشق بگو بر لوحِ سینهٔ من این نکته
مکن امساکِ محبت، تا نماند حسرتِ گفتنت دوستت دارم

سید حسین مبارکی

درختِ تلخ را گر باغبانِ مهربان باشد

درختِ تلخ را گر باغبانِ مهربان باشد
به اشکِ چشم و دعا، میوه اش شهدین نگردد
طبیعت را چه چاره؟ اصلِ ناپاک است در بنیاد
هر آنچه ز اهریمن، به لباسِ فرشته آید

نگردد خار، سُوسن، گر بهاران صد بار آید
نسازد سنگ، گوهر، گر به دریایِ عشق غلطد
نسیمِ تربیت گر بادِ صد فصلِ بهاری شد
بر آن شاخِ خشکیدۀ خُلق، گُلِ امید نجنبد

رودِ اشکِ سَحَر گر بر رُخِ سنگِ سیه بارد
کاین سنگ سیه آیینه کاری نگردد
اگر خورشیدِ مهرت، بر زمینِ سرد تابد
به چشمِ کورِ حسد، ذرّه ای از نور نتابد

دلِ سنگین چه داند لذّتِ مهر و وفا؟
صَدَف در دستِ نااَهل، گُهرِ ناسفته ماند
زمینِ بی ثمر را گر به خونِ دل بپَروری
نروید جز خَسِ خارا، چه کشتی؟ چه برداشتی؟

حکایت هایِ ما را، ای حسین! در غزل نوشت
که ذاتِ بد، ز تقدیر است، تدبیرِ بشر باطل
هنر در سینهٔ مُومِن، ز فیضِ الطافِ حق باشد
ذات بد نشود نیکو، چو بنیادش بد باشد


سید حسین مبارکی

من آن پرنده خو کرده در قفسم

من آن پرنده خو کرده در قفسم
بگزار نغمه تنهایی بخوانم در قفسم
چه خوش باشم منو نقابم و قفسم
چه کم دارم نباشد چیزی کم در قفسم
تو مرا هر روز بینی شادم در قفسم
آبی ، دانی ، بین چه خوشم در قفسم
مرا با پرندگان آزاد چه کار ، خوشم در قفسم
مگیرید مرا از این خوشی که در قفسم
تا روزی روحم گیرند بگزارید در قفسم
رهایم کن ، بگذار بمانم در قفسم

سید حسین مبارکی