درختِ تلخ را گر باغبانِ مهربان باشد

درختِ تلخ را گر باغبانِ مهربان باشد
به اشکِ چشم و دعا، میوه اش شهدین نگردد
طبیعت را چه چاره؟ اصلِ ناپاک است در بنیاد
هر آنچه ز اهریمن، به لباسِ فرشته آید

نگردد خار، سُوسن، گر بهاران صد بار آید
نسازد سنگ، گوهر، گر به دریایِ عشق غلطد
نسیمِ تربیت گر بادِ صد فصلِ بهاری شد
بر آن شاخِ خشکیدۀ خُلق، گُلِ امید نجنبد

رودِ اشکِ سَحَر گر بر رُخِ سنگِ سیه بارد
کاین سنگ سیه آیینه کاری نگردد
اگر خورشیدِ مهرت، بر زمینِ سرد تابد
به چشمِ کورِ حسد، ذرّه ای از نور نتابد

دلِ سنگین چه داند لذّتِ مهر و وفا؟
صَدَف در دستِ نااَهل، گُهرِ ناسفته ماند
زمینِ بی ثمر را گر به خونِ دل بپَروری
نروید جز خَسِ خارا، چه کشتی؟ چه برداشتی؟

حکایت هایِ ما را، ای حسین! در غزل نوشت
که ذاتِ بد، ز تقدیر است، تدبیرِ بشر باطل
هنر در سینهٔ مُومِن، ز فیضِ الطافِ حق باشد
ذات بد نشود نیکو، چو بنیادش بد باشد


سید حسین مبارکی

من آن پرنده خو کرده در قفسم

من آن پرنده خو کرده در قفسم
بگزار نغمه تنهایی بخوانم در قفسم
چه خوش باشم منو نقابم و قفسم
چه کم دارم نباشد چیزی کم در قفسم
تو مرا هر روز بینی شادم در قفسم
آبی ، دانی ، بین چه خوشم در قفسم
مرا با پرندگان آزاد چه کار ، خوشم در قفسم
مگیرید مرا از این خوشی که در قفسم
تا روزی روحم گیرند بگزارید در قفسم
رهایم کن ، بگذار بمانم در قفسم

سید حسین مبارکی