"به نام خداوند یزدان پاک"

"به نام خداوند یزدان پاک"
همه ناگزیریم یک سر ز خاک

"جهان یادگار است و ما رفتنی"
همی داد باید همی مردمی

"یکی زود میرد یکی دیرتر"
نبندد کسی ره برو در خطر


"چنین است رسم سرای سپنج"
گهی پر ز نعمت گهی پر ز رنج

"چنین است رسم سرای فریب"
همانا که جز غش ندارد نصیب

"مکن بد که بینی به فرجام بد"
یکی روید از خاک بد تخم بد

"دراز است دست فلک بر بدی"
تو نیکو مدارش اگر سرمدی

"به رنج اندر است ای خردمند گنج"
به دیگر بدادند و ماییم و رنج

"بخور آنچه داری و بیشی مجوی"
طمع را بکوب و قناعت بجوی

"نباشد همه نیک و بد پایدار"
تو نیکو بمان در جهان نامدار

بهروزکمائی

یک صبر زرد فام

یک صبر زرد فام
قلاب زندگی
پوسیده در نقاب
بی عطش و شور زندگی
تقدیر بی مثل
احوال پرتنش
زنجیرها به فهم
افسون بی شمار
مرداب حال زار

یک عشق بی مثل
آهنگ زندگی
رخنه به حال زار
زایش به حد فهم
جاری چو کرخه ، چو نیل
پیدایشی نوین
درکی به فضل ماه

بختت بلند
جامه ی فهمت سپید باد


الهه رزاز مشهدی

وطن آرام در آغوشِ حماقت می سوخت

وطن آرام در آغوشِ حماقت می سوخت
ترس زُل می زد و سَربندِ شجاعت می سوخت

سایه ی ظلمِ تبر در دلِ اندامِ رفاه
درد می ریخت و احساسِ رضایت می سوخت

حق زمانی که عدالت درِ دولت می بُرد
زخم می خورد و قدم های حقیقت می سوخت


فتنه ای تور به اندازه ی دنیا می بافت
تارو پودی که در آن نبضِ شرافت می سوخت

دار می زد غم و حسرت، سرِ هر عاطفه را
بس که در حاشیه ققنوسِ سعادت می سوخت

سرعت فاجعه با عقلِ عمل می جنگید
که طبس یکسره در معدنِ غفلت می سوخت


مثلِ پروازِ زمین خورده ی اقبالِ هُما
زندگی غزه تر از کودکِ غربت می سوخت

قلبِ جنگ از تپشِ صلح، نفس می دزدید
وَ وقیحانه بشر، در تبِ نفرت می سوخت

کاش از بسترِ افکار، خباثت می رفت
کاش با موشکِ تدبیر، حماقت می سوخت



مریم کاسیانی

چشمهایم کور است

چشمهایم کور است
که ندیدم باران
ز دو چشم تر تو

چشمهایم کور است
که ندیدم کمر خم شده ای
برق چشمان نیازی ،
که به آهی پر زد
در فشار بودن

و دراین جنگل وحش
خورده شد پیکر رنجور غزالی لرزان

چشمهایم کور است
که ندیدم شوره زاری
به تن خشک کویر
و به هر لحظه فرو ریخته ام ،
خواب به گودال زمان

دست با احساسی
نگرفت دست یتیمی در شب
و نپیچید لباسی
به تن سرد زمستان سیاه

چهره ی مات من اکنون
در زمین برهوت
خط لبخندی ندارد هرگز

و قدمهای سریع من هم
لحظه ای باز نایستاد
تا مگر چشم بدوزم و ببینم
کسی افتاده درون گودال ؟


سمعک گنگ به روی گوشها
تا که نشنیده بماند
سیل آهی ز هجوم ظلمی

چه قشنگ گفت سهراب:
همه بر می گردیم
به دل جنگل سبز

نه به سبزی درخت ،
نه به آبی هوا ،
نه زلال جاری ،
دل بستیم

و چقدر خوب که او تنها رفت
به دل سبز حیات
از حصار دیوار
که به دور خودمان پیچیدیم


تقدیم به آنان که می بینند
آنچه را دیگران نمی توانند ببینند

مصطفی مروج همدانی

حتی شعرها هم ......

حتی شعرها هم ......
به روز نرساندن
شبِ شعورهای منسوخ مستبدان را
تا به آنجا که مغزهای آهنین
موشک سیراب می‌کنند
از خون کودکان تشنه کام
تا به آنجا که
دستان آتشین استبداد
حک می‌کند نشان نیستی را
حتی بر حلقوم سبز درختان
در دنیایی که بر قلهٔ هر قحطیش
معبدیست که موبدانش
میان مه‌های موهوم آسمان
زندگی را بلغور می‌کنند به آسانی
آنجا که با چشمان آزاد
می‌توان دید نعش آدمیان را
در آبِ گل آلود پایین دست‌ها


علیزمان خانمحمدی

از تردد بیزارم

از تردد بیزارم ‌
من از این همهمه ی رهگذاران بیزارم

واژه در کوره ی سوزان دلم ذوب کنم
سر خود سبز،  جوانه، رویش
و زبان سرخ کنم

به کجا چنین شتابان
لحظه آرامتر ، نفسی تازه کنید
لحظه ای مکث ، سری مست، دل آرام کنید.

دل من این قلمم ، واژه اندوه و غمم
بزنم ساز نشیند گل احساس
به آن پیرهنت‌


به کجا چنین شتابان
خبر از ساز نداری
خبر  از رویش الفاظ پر احساس
نداری

خبر از قرص قمر
پینه ی دستان پدر
خبر از راز شب مادر پیرت به سحر
خبر از رویش آن دانه ی خوابیده ی آگاه،
به دل خاک نداری

خبر از صبح نداری
‌خبر از صلح نداری ‌
خبر از رقصِ منو ساز دلِ بی خبر از خوف
نداری.‌

خبر از خاطره و کودکی و لحظه ی آغاز نداری
خبر از بازی باور
خبر از حکم قضاوت
خبر از قرنیه چشم و فروشش ز نهایت
خبر از هیچ نداری

خبر از هیچ نداری
پرم از هیچ ندانی
لحظه ای با من باش
لحظه ای ویران شو
واژه در نقطه ی جوش   ‌
بی محابا جان شو ‌ ‌‌

به کجا چنین شتابان
می سرایم نه شتابان
تو بمان ، تو بمان
جامعه سخت مریض است
بهایش دو قران


محمدرضابیابانی ‌

جانم از دوری تو جانان من! بنموده تب

جانم از دوری تو جانان من! بنموده تب
کیفَ حُبَّک أَستطیعُ أن أُزیلَ مِن عَصب

چشم تو نزدیک مانَد رنگ آبِ شطِّ مهر
آبیِ اروند و سبز بهبهان و لعلِ لب

گونه‌هایت بال مرغابی، لبت منقار کبک
جنس تو دیبای چینی، جامگانت از حَلَب

کار من تُرکانه، خویم‌، چون زبان پارسی‌ است
عاشقی اینگونه می‌بایست، هم جنگ هم ادب

گرچه دستم کوته از آغوش جانت بوده‌ است
گرچه خوابم می‌برد در حسرتش هر نیمه‌شب

مانده‌ام در انتظارت استواران چون سهند
لَنْ یُحوَّلْ بحرُ فارِس رغمَ سُمّیٰ بِالعرب


محمدنبی خرّمی

به وفای تو امیدی نبود که پر جفایی

به وفای تو امیدی نبود که پر جفایی
به جز از دیارو کویت نروم به هیچ جایی

نفسی ز بوی زلفت به جهان همه مشامم
که به بوی زلفت یار است همه جهان هوایی

به هوای تو دهم جان،که تو نور دیده ی من
چو به دیدنت رسیدم ، همه شد عیان خدایی

دل خود به تو سپردم،چو از این جهان برفتی
ز تو مرهمی بخواهم ، که تو بهترین دوایی

تو اگر به جور و خواری ،زجفا کنی شکاری
به تو دلخوشم عزیزم که تو یار با وفایی

به نثار خاک پایت دل و دیده را سپردم
بدهم به پیش تو جان ، تو مثال کیمیایی


امین طیبی