ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
باز ببار عشق که باز آمدیم
ساز تو کردیم به ساز آمدیم
چشم تو شور دل مارا گریست
ناز تو کردی و به ناز آمدیم
ذره شدیم از نگه آفتاب
در پی آن ذره نواز آمدیم
آتش تو خرمن عالم بسوخت
سوخته از سوزو گداز آمدیم
باز کن آن پنجره را باز کن
عشق بباران به نیاز آمدیم
نام نسیم از دهن گل وزید
با نم شبنم به نماز آمدیم
سید محمد علی وکیلی شهربابکی
تپش سینه ی تنگ
سرکشی ازسرجنگ
عطشی عصیان گر
وحشتی ویران گر
کوچه های شهر سرد
نم باران چواسیدبردل سنگ
می شکافددل تنگ
بادمی آیدازراه دراز
شده است پنجره باز
خانه ام سردشدازشدت باد
بادردرخانه ی من پی ربودن توست
پی عطرتنت روی پیراهنت
پی دزدیدن ان موی سیاه
پی عشقی که به اسارت رفت درخانه ی ما
دلارام دائی
دلم افتاده به یادت زیربارون،
که میباره مثل چشام ،زیر ناودون
صدات آرامشی داره ،عجیبه
مثِ لالاییِ شبهای مجنون...
علی هاشم پور
نمی آید عزیزجانم
نمی آید ودلتنگی قلبم رامیفشارد
چتری ندارم
تا خیس نشوم زیرباران چشم هایم
زمزمه های امید برایم کشنده تر از زهر شده
انگار چشمانم
به لب های طبیبی دوخته شده تا از تو بگوید
میتوانم دوباره تورا درآغوش بگیرم ؟
یاجدا از اغوشت
کنار خاک عشقمان بمیرم
مرا غم تو نکشد انتظار خواهد کشت
یا ترس بازنگشتن توبه خانه...
درهرصورت عزیزم
دستان عشق تو مرا خواهد کشت
فائزه لطف الهی
عشق است اگر چه اشتباه من و تو
بین من و تو همین گناه من و تو
دورند ز هم هزار سال نوری
منظومهی شمسی نگاه من و تو
محمد ناصر خدایار
ماه شب تارم، دلبر و دلدارم
آن نازنین مهربان آمد به دیدارم
آن روز که مهمان بود
زلفانش پریشان بود
از عشق و عاشقی گلم
گویا پشیمان بود
مدعی است طالب گنج
عشق و هجر و درد ورنج
تو زحرف یار خودت
خرده نگیر و هیچ مرنج
گفت دلبرم آرام جان
ای بلبل شیرین زبان
سخت است راه عاشقی
کی این تحمل می توان
مریم درزاده
بخارآب،سردشده
ابرشده
ابرسردشده
باران وبرف شده
جویبارها
رودها
دریاها
اقیانوس ها
...
خدا
بخارآبها
ابرها
باران وبرفها
جویبارها
رودها
دریاها
اقیانوس ها
محمدبختیاری مرکیه
من بهار بودم
فصل شکفتن و رویش
بینِ ما بوسههای آبدار و عطش عشق
میدانستم فصل تو برسد، خزان خواهد شد
هیچیک از ما مقصر نبودیم
ما فقط خودمان بودیم
همین و بس
مسعود حسنوند
غمی در سینه افتاده و غمخواری نمی بینم
دگر عادت به آن کرده و پایانی نمی بینم
زبانه می کشد هر دم شرر از آتش این دل
به جز دود و دم و شعله اِلمانی نمی بینم
به دل گفتم باید من بکاهم از غمت امروز
گرفته شوق پروازت ، پر و بالی نمی بینم
قلم برداشتم بنویسم و دل را رها سازم
شد آتش از لهیب آن ، قلمدانی نمی بینم
نهادم نیش آتشبار را بر صفحه ی دفتر
چنان رگبار آتش شد که دیوانی نمی بینم
مسعود خادمی