چگونه بی خیال شوم
این اشک و ماتم تو را
ببینم و گذر کنم
گریه ی مبهم تو را
نگفتی علتش منم
لیک به خودم نظر کنم
چگونه جویا نشوم
دلیل این غم تو را
نمیشه... از تو نوشت و، عاشقانه از تو خوند
غافلِ از، این عشق پاک و صادقانه ی تو موند
من به خاک زیر پای عشق تو سجده کنم
عشق پاک تو رو من کتاب و سرلوحه کنم
مگر نه اینکه عاشقم
به قلب و روح و جان تو
دشنه به روح میزند
این غم در نهان تو
ای همه ی امید من
شعر من و شعور من
روح ز جـانم میبرد
آن عشق راه دور من
نمیشه.. از تو نوشت و.....
محمد قائمی نیا
آرامشِ بوسههای تو
آرامشیست بیهمتا،
زیبا، قشنگ، سرسبز و سرمست...
مثل خوابیدن روی دشتی
پر از بابونه و لالههایِ وحشی
خوابی آرام،
بعد از شنیدنِ دروغهایت.
چشمانت،
آن چشمهای نافذِ بیخواب،
ستارههایی هستند
که فقط در شبِ من میدرخشند.
رویاییاند،
شیرین، مثل دروغهایمان.
دنیایی ساختیم
کودکانه،
آفتابی،
با کمی ابر،
مثل نقاشی بچهها،
مثل لبخندهایی که از دل نمیآمدند.
و من،
ماندهام با شب،
با کابوسها،
با عصرهایی که بیدار شدنشان
مرگِ بیسر و صدای من است...
سرسپردهام، آه...
میخواهم نگاه گمشدهات را،
لبانت را، دندانهایی را
که واژهها را دروغ میزنند.
نه!
دیگر آن جوانِ سادهدل نیستم
فقط دروغهایت را میخواهم،
همانهایی که آرامم میکردند،
همانهایی که زخمیام کردند.
بیهوده تاختم،
و رسمش همین بود...
لعنت بر این جوانی
که شببهشب در غمت
میمیرم
در زندگانیای که
مرگ هم پایانش نیست.
حسین دوامی
صبح ها
از شفق رد نگاهت
گل خورشید......
آنگاه که مژگان تو در رقص تماشا
برگُرده ی پلکت به سَما می برد این جان
آید به سراغ دل من حس عجیبی
از تو نفس شعر
تسبیح کنم در دل هر آن
این را که تورا دوست بدارم
بگذار برایت بگویم
ای شوق مداوم به تمامم
از عیش تماشا
ای آن دل و جان......
در من فوران می کند از ذوق
اکنون به هزاران منِ دیگر
در این من ویران شده در تو
در لحظه ی بودن به تماشا
آنجا که تو باشی
غرق نگهت می شوم
ای جذبه ی جذاب.....
سلول به سلول وجودم
در لحظه و هر آن
در قاب نگاهت که قیامت بکند جان
بر تارک جانم
آید به قیام از نگه پر تب و تابت
آن جانِ وجودم به تمنا و تقا ضا
زانو بزند در برت ای حضرت دلنوش....
تسلیم تر از واژه ی تسلیم
تسلیم ترینم به تو ای شعر ترین شعر
در جام وجودم
ویرانی جان و دل من ارزش آن داشت
ویران بشود با گل لبخند نگاهت
صبح است
بتاب ای شفق ناز
با رد نگاهت
گل خورشید...
قد قامت تسلیم ببندم به نماز نگهت جان
سرمست زاین عیش
ذکرم همه این باشد و گردد
در وقت ستایش
ای آن که خدا کرده خدایت
ای عشق تر از عشق
با عشق تورا دوست بدارم
با عشق تورا دوست بدارم
با عشق تورا دوست بدارم
حسین گودرزی
به هر کجا پا میذارم انگار توو آغوشمی
حتی جلو آینه هم فکر میکنم پیشمی
از کوچه مون که رد میشی عطر تو حس میکنم
بدجوری عاشقت شدم بانوی مو ابریشمی
آرمین محمدی آلمانی
کجایی ای امید دل، ای آخرین نورِ سحر
ای آنکه هستی مژدهی فردای بیشبهای شر
جهان بیتوست زندان، منم حیران و سرگردان
بیا ای ماهِ پنهانم، در چشمِ این کوثر
تویی آن گنجِ پنهانی که در هر دل نشان داری
نسیمِ جمعه میگوید: رسد روزی صدای در
مدینه تا نجف بویِ تو دارد، ای گلِ زهرا
همه کوچه به کوچه منتظر، همپیمانِ یک باور
ندیدم کس چو تو یارا، که آید بیصدا هر شب
نگاهت را دلم حس کرد، ولی شرمندهام دیگر
قسم بر اشکِ شبهایِ غریبیهای زینبوار
که تا جان هست، میخوانم دعای ندبه را از سر
بیا ای وارث قرآن، بیا ای آیهی تکوین
که بیتو رنگ میبازد، بهار و سرو و نیلوفر
چه شبهایی که با یادت، دل غم را زدردماصفا دادند
ز اشک چشمِ ما آید، صدایِ «عجلْ یا مولا»
صدای قدمت هر شب، به گوشِ دل طنین انداخت
ولی کو چشمِ بیداری، که بیند روی آن دلبر؟
نفسهایم غزل گردد، اگر آیی تو ازغیبت
به لب، ذکر تو میسازم: «مَتَیٰ تَرانا و نَراکَ؟»
عطیه چک نژادیان
میشینم کنار ایون..
یاد اون چشات میفتم..
یاد اون روزای خوبی..
که دوست دارم میگفتم ..
گلای شقایق اینجا ..
دیگه رنگ و بو ندارن ..
روزامم دلگیرو خستن ..
شبامم که تار تارن ..
تووی تنهایی شکستم ..
که تو بر گردی کنارم ..
توکه خوشحالی عزیزم..
این منم که بی قرارم ..
یاد اون چشات دوباره ..
همه دنیامو لرزوند ..
کی به چشمت اومد عشقم ..
که دل تنهامو سوزوند ؟.
نیستی تا ببینی عشقم ..
بی تو من چقد شکستم ..
مثل یک امید واهی ..
دل به برگشت تو بستم.!
تو که رفتی نازنیم ..
گفتی بر گشتی نداری ..
یادت کنار نیزار ..
گفتی تنهام نمیزاری ..
زیر اون درخت نورس ..
دوتا سنگ یادگاری..
تو قسم خوردی که هیچ وقت ..
منو تنهام نمیزاری ..
توو چشات امید و عشق و ..
من خدارو دیده بودم !..
تووی آغوش تو اما ..
تا جنوون رسیده بودم ..
آره من خدا و عشق و..
توو چشات خلاصه دیدم ..
به تموم آرزو هام..
تووی اون لحظه رسیدم ..
از خدا خواستم که هیچوقت ..
دلم از تو دور نمونه ..
ولی تو رفتی و این دل ..
تا ابد همیشه خونه ..
کبری خرمی
شبیه کودکی گرسنه ام
که در میان مذهب زاده شدم
و اینک
در بندِ مسلمانی
بیاد می آورم کوچه ی یهودی ها را
که همبازی کوردختری یهود
خاطره ای هرچند کوتاه
عمریست برآنم که بلند فکر کنم
هر دو نشسته
روی پله
گذر کرد پیرزن
و از دست سخاوت تکه ای تازه نان
به من داد و نیم نگاهی
چهره می دزد از دخترک
شاید گر رهگذری یهود
می گذشت از مسیر
دو تکه از محبت می داد
به من و کور دختر
و در چشمِ اعتقاد فرق نمی گذاشت
بین من و دخترک !
این چه مسلمانی است ؟
هر دو کودک
بی تفاوت از دخترک
پرده بر رحم کشید مذهبش
و رقم زد
خاطره ای تلخ ...
مرتضی حامدی
با آمدنت ایمان به عشق آوردم
سراغت را که میگیرم
میبینمت در ته شعرهایم
و عطر تو بر روی لبانم
به مانند شکوفه بهار
چه غوغا میکند
این جان
این تن تو را میخواهد
مرجان احمدی