شبیه کودکی گرسنه ام

شبیه کودکی گرسنه ام
که در میان مذهب زاده شدم
و اینک
در بندِ مسلمانی
بیاد می آورم کوچه ی یهودی ها را
که همبازی کوردختری یهود
خاطره ای هرچند کوتاه
عمریست برآنم که بلند فکر کنم

هر دو نشسته
روی پله
گذر کرد پیرزن
و از دست سخاوت تکه ای تازه نان
به من داد و نیم نگاهی
چهره می دزد از دخترک
شاید گر رهگذری یهود
می گذشت از مسیر
دو تکه از محبت می داد
به من و کور دختر
و در چشمِ اعتقاد فرق نمی گذاشت
بین من و دخترک !
این چه مسلمانی است ؟
هر دو کودک
بی تفاوت از دخترک
پرده بر رحم کشید مذهبش
و رقم زد
خاطره ای تلخ ...


مرتضی حامدی

دیشب آبستن صبحی نارس بود

دیشب
آبستن صبحی نارس بود
و تا زایش سپیده
تیر کشید از درد
استخوان های خاطرات
به جا مانده
از روزگاری کبود

این درد غبارآلود نسیان
گاه گاهی سرک می کشد به خلوتم
و رگه های تمام رویاها را
لابه لای کتاب حیات
به نشان  زخمی عمیق
در قلبم
درست مثل بوف کور
نماد زخم هدایت
این جراحت شعرها
از باوری مجروح
نشت خون جگر است از دل

آه
چه خیال غریبی ؛
کسرت نفوذ مرگ از صلابت من
آری
حالا می دانم
مردی حیران
زودتر از عاشق می میرد

مرتضی حامدی