دستانت را برایم بگشا
تا
سایبانی باشد برای ارامیدن
با چشمانت به من نگاه کن
تا
نوری باشد برای پیمودن
و مرا مهمان آغوشت کن
تا مامنی باشد برای زیستن
سعید ممدوحی
زندگی،
لحظهایست که عشق میتپد؛
نه ثروت میفهمدش، نه مقام.
تنها رنج است که آن را معنا میکند،
آنگاه که پایههای عشقی بزرگ
از دلِ درد برمیخیزند.
سیدحسن نبی پور
اگر روزی نسیم او، وزد بر دامن جانم
جهان رنگینکمانی شد، ز نور چشم حیرانم
به هر سو میدود عشقم، به سوی لحظهٔ دیدار
دل آتشبار میخواند، که جان را اوست درمانم
شب تاریک و بیمهتاب، چو یادش در دلم افتد
طلوعی در درونم هست، که میسوزد گریبانم
نه خواب و نه خیالش را، ز دل هرگز جدا کردم
که او هر لحظه میماند، چراغی بر دل و جانم
بخوان فاضل ز این دلبر، که هر بیت از غمش گوید
دلم شوری به پا کرده، جهان در دست طوفانم
ابوفاضل اکبری
کارِ دلِ ما با نخ و سوزن شدنی نیست
این زخمِ کهن قابلِ بخیه زدنی نیست
این زخمِ چنان رفته به اعماق که دیگر
با هیچ طریقی به سطوح آمدنی نیست
خورشید به هنگامِ طلوع از سرِ کوهی
گوید که تماشایِ جهان جز محنی نیست
از لاله بپرسید که دلدادهی دشت است
هر داغ به دل مَحرمِ دشت و دَمنی نیست
چون موسمِ گل آینهی فصلِ خزان است
گلچهرهی هر غنچه به غیر از کفنی نیست
ما تک تکِمان صبرِ خزاندیده درختیم
در بیشهی ما غیرِ صبوری سخنی نیست
فرهاد که عمری همه جان کَند سرانجام
نامی که از او ماند به جز کوهکنی نیست
تنهایی و کردار خود آغازِ سفر بود
بودا به یقین همسفرِ کرگدنی نیست
آرش آزرم
رها کردم خود و فردایم را
تلخ بلاتکلیف و سرگردان
حرف من حرف غیر ممکن ها و غیر توصیف هاست
درد من ناحق است
گناه من تاوان نکرده هاست...
کم می شود از من بی آنکه کم کنم از کسی
پر می شوم از روز مزد عذاب
بی آنکه دردی را آویزم بر گردنی...
چه بیهوده نه ماه
غلت خوردم و اسرار داشتم در آن رَحِم
بی رحمانه چنین شود عایدم
دیده ها و شنیده ها
از نباید ها...
عبداله قربانپور
شبنم که وزید، دامن گل لرزید
مهتاب چکید و سحر میرقصید
خورشید چو رویید، شب از شاخه فتاد
باران به تن خاک، غزل میپاشید
فرزاد دانشور
عشق است باران ، هر کجا باشد
حتی در آن چشمی که بر سنگ مزاری
درد می پاشد
فاطمه انصاری مراسخونی
شهادت دهم من به یکتاییش
به قدرت به حکمت به داناییش
کجا سر بتابم ز فرمان او
به جز دیدنش کِی کنم آرزو
به کوه و بیابان و دشت و دمن
به باغ و به گلشن به خار و گَوَن
به تعظیم و تکریم و در سجدهام
بَرَم امر او زانکه من بندهام
فروغ قاسمی
من اگر به جُرم مستی فلکی به پایی بینم
به خدای کعبه گویم همه از ریایی بینم
نکنم فغان و مویه رهِ التجا و توبه
که به آتشِ دلِ خود غمِ بی نوایی بینم
به خیال تو نوشتم به دعای می پرستان
سر و پا به سانِ مستی همه در رهایی بینم
عباس سهامی بوشهری
من ظهور نور خواهم ، وعدهی دیدار ، نه
عشق با پایان ما میمرد ؛ با رگبار ، نه
چوب نا کس خورده ایم ، از درد فریاد آمدیم
چشم مردم از صدا بی خواب شد ، بیدار نه
ما برای مرگ تاریکی، خود از دم سوختیم
اهرمن پایان میابد، ولی بی دار ، نه
هرچه رخ میداد ، زیر «بود» ها آوار شد
چشم مردم را زمان میکرد سد ، دیوار نه
دیو و دد با دست ، بسته جادهی خورشید را
ما ز تاریکی فقط پنداشتیم هشدار ؟ نه
نگسلد یک قطره نور از لای انگشتانشان
با صدای نور رقصیدیم و با اجبار نه
گرچه ترس از مرگ میدارم ، نجابت بیشتر
دور گردن میدهم هر دار را ، افسار نه
بر بلندی های آزادی سپهری ساختیم
در تمام راه ، ما خود جاده ایم ؛ ابزار ، نه
خواندم از این تنگنا و قلب ها و راه حل
بشنو از برگ این خم و اسرار ما ، اصرار نه
بردیا صالحی