دنیا همه هیچ است و ما در این میان هیچ
یک لحظه نظر کن که عمر است جهان هیچ
گر نقش ببینی به جهان، محو شوی زود
کز پرده برون آید و ماند به میان هیچ
دیروز چو خوابی گذشت از نظر ما
فردا چو خیالیست که گردد به زبان هیچ
این چرخ فلک، بازی طفل است و فسون است
غمهای جهان، سایهی وهماند و گمان هیچ
برخیز ز خواب و بنه ترک دو عالم
چون راز حقیقت شود آخر عیان، هیچ
ساقی! بده آن باده که جان را بگدازد
زان پیش که خاکم شود و جسم و روان هیچ
در رقص درآ، ترک سر و دست بکن زود
چون هرچه به غیر از غمِ او هست، همان هیچ
فاضل چو به پایان رسد این بزم حقیقت
جز عشق، نماند اثری از دل و جان، هیچ
ابوفاضل اکبری
چه دیده در رخ ماهش نگاه آسمان امشب
که میبارد سرشک غم دمادم بیامان امشب
به ناله ابر میخواند غزلهای جدایی را
نسیم آهسته میگوید حدیث عاشقان امشب
چنان در شور میرقصد دل دیوانه در زنجیر
که گویی میزند آتش به جان بیگمان امشب
شکسته مینوازد باد بر ساز درختانش
شکایت میکند از هجر این باغ و خزان امشب
به یادش تا سحر چشمم نخوابد در ره دیدار
که شاید بازگردد آن نگار مهربان امشب
به یادش شعلهها افروختم در بزم تنهایی
ولی آتش نمیگیرد دل سردم به جان امشب
نگاهم خیره بر در، که گویا اید آن مه رو
که بشکافد سکوت تلخ این دیر و فراغ امشب
به هر سو سایهای گم میشود در پیچ این کوچه
مبادا او نباشد رهگذر، در این جهان امشب
اگر چه دور مانده، عطر او پر کرده دامانم
نسیم از کوچهی یارش رسانده ارمغان امشب
بگو با ماه و اخترها که دیگر تاب هجران نیست
که شاید عشق را سازد سپهر همدمان امشب
ابوفاضل اکبری
رفتی و اشک مرا دیدی ولی حالا چرا؟
شعله بر جانم کشیدی، بیصدا، حالا چرا؟
دل به عشقِ تو سپردم، تا ابد خواندی مرا
عهد خود شکستی ز ما،ای بی وفا حالا چرا؟
شوق دیدار تو هر شب جان من را زنده کرد
بیخبر رفتی و خاکستر شد دعا، حالا چرا؟
زلف تو شامِ جهان را نورِ جاویدان نمود
روشنی رفتی و دل شد مبتلا، حالا چرا؟
عاشقِ چشمت شدم، خواندی مرا افسانهای
من بمانم، تو نباشی بر وفا، حالا چرا؟
هرچه هستم، هرچه بودم، سایهای از عشق تو
ماندهام با درد و حسرت بیصدا، حالا چرا؟
ابوفاضل اکبری
افسردهها
بیمار نیستند،
فقط بیشتر از دیگران
معنای زندگی را فهمیدهاند
آنها،
بر لبهی صبحهای خاکستری،
به جای آواز پرندگان،
صدای شکستن رویاها را میشنوند.
افسردهها،
زخمهایشان را
با چای سرد و سیگارهای نیمهسوخته درمان میکنند،
و به آینه نگاه میکنند
بی آنکه تصویرشان را بشناسند.
آنها،
در کوچههای بیانتها
معنای بیهودگی را لمس کردهاند،
و در سکوت شبانهی خیابانها،
صدای خندهی پوچ دنیا را شنیدهاند.
آنها،
بیمار نیستند،
فقط فهمیدهاند
که جهان،
نه قهرمان دارد،
نه پایان خوش.
افسردهها،
رنگهای زندگی را دیدهاند
و فهمیدهاند که همهی آنها
یک روز خاکستری میشوند.
آنها میدانند
که مرگ،
نه ترسناک است
نه زیبا،
فقط پایان یک رؤیای طولانی است.
و عشق؟
عشق را فهمیدهاند،
با همهی زخمهایش،
و هنوز،
در میان همهی تلخیها،
جرئت کردهاند
که دوست بدارند.
افسردهها،
چراغهای نیمهخاموشی هستند
که به جادههای تاریک دنیا
روشنی میبخشند،
نه برای خودشان،
بلکه برای آنهایی که هنوز
امیدوارند.
بگذار دنیا بگوید بیمارند،
آنها فقط
حقیقت را
زودتر از دیگران فهمیدهاند.
ابوفاضل اکبری
چه خاکِ سردی افتاد از این زمین به دامن!
چه آسمانِ تاری، چه روزگارِ دشمن!
نه ماه، ماهِ روشن، نه باغ، باغِ سبز است
نه راه، راهِ رفتن، نه دل، دلِ شکفتن
شکسته شاخهی نور، شکسته بالِ پرواز
نه رعد، رعدِ باران، نه ابر، ابرِ طوفان
جهان غبارِ حسرت، زمان خموش و بیکس
درختها همه خشک و جانان اسیرِ زندان
به کوچههای شبگرد، صدایِ گریه میریخت
به شیشههایِ بینور، دو چشمِ خسته من
بگیر دستِ ما را، که خاک، خوابِ مرگ است
که باد، بادِ سوزان و آب، آبِ ویران
ابوفاضل اکبری
ای دل بیا تا بشکنی این بندهای آهنین
برخیز و پروازت دهـــم تا قلههای بیزمین
خورشید شو در نیمـــهشب، باران ببار از آتشت
در باغ خاموشــــی بتــــاز، چون رعد و برقِ سهمگین
هر لحظه دریایی شوی، هر لحظه طوفـــانی دگر
بر موجها افـــــشان نوا، با نای عشقت دلنشین
چون غنچهای سربسته بود، راز دلت در باغ عمر
امـــا شکوفــــا کن سخن، با بوســــهای از آفرین
ای نــــور جان در جان ما، ای روشنی در شــــبزده
بر ما بتابـــــان تا شویم، با نور عشقت همنشین
ابوفاضل اکبری
به هر سوی نگاه کردم، تو را دیدم ز هر کویت
تو گل بودی و من بادم، که مستم از نفسهایت
چو مه در آسمان عشق، تو تابیدی به جان من
چه گویم وصف آن چشمت؟ که پیداست از نگاههایت
تو را در آینه دیدم، که گم بودم درون خود
تو نوری در دل تاریک، شکفتی در دعاهایت
بیا ای یار بیپایان، بزن آتش به این جانم
که من خاکسترم بیتو، به سودای دو چشمانت
اگر از عمر چیزی ماند، فدای لحظهای باشم
که جان گیرد دل دیوان، ز ناز و از صفاهایت
جهان از توست پر معنا، که این معنا ز تو خیزد
بیا و نقش خود بنما، درون موج لبهایت...
ابوفاضل اکبری
به گوش دل شنیدم نغمهای از کوی جانانم
جهانم گشت حیرانتر، ز آن شور و ز سامانم
چو مه در پرده پنهانی، ولی خورشید رخسارت
چو شب تابان شوی بر من، تویی صبح دلافشانم
ز هر ذره به هر گوشه، تو را دیدم به صد صورت
به هر موجی تماشایت، ز دریا تا به بارانم
به شوق وصل تو پر زد، دل دیوانه از تنها
تو آتش در دلم افکندی، من آن خاکسترم، جانم
به کوی عشق تو رفتم، گذشتم از همه دنیا
که جز در سایهی رویت، نجویم هیچ ایوانم
مگیر از چشم من مستی، نخواه از دل که آرامد
که من بیتاب و بیصبرم، چو مرغ از شوق طوفانم
بیا و پرده بردار از، سراپای وجود من
که بیتو هیچ و بیمعنا، وجود خویش میدانم
دوش دیدم که فلک دام فریبم بنهاد
گرد غم ریخت و شادی ز جهان رخ بنهاد
گفتم ای چرخ ستمگر، چه جفا آوردی؟
گفت تقدیر چنین رفت و مرا حکم افتاد
راز این گنبد گردون نه به تدبیر گشاست
هر که داناست، ز اندوه جهان دل بنهاد
باده برگیر و ز اندوه فرو شوی وجود
که ره عشق، همه خون جگرها بفشاند
ابوفاضل اکبری
بعد از غروبِ جانم، این قصه ساده باشد
نه نامی از من آید، نه یادی مانده باشد
چون برگهای پاییز، افتاده در گذرگاه
بیهیچ ردّ پایی، بی هیچ فتاده باشد
نه خانی آمد اینجا، نه خانی رفته باشد
جهان همان بماند، همان که بوده باشد
اگرچه خاکْ گردم، اگرچه نور گم شد
دلها پر از سکوت و، چشمها خوابیده باشد
به دست باد بسپار، این خوابهای خسته
که هرچه بوده اینجا، در وهمِ ساده باشد
ابوفاضل اکبری