دلبرم، ای نازنین، شورِ جهانم از تو است
شوقِ دیدارت چو شمع، آتشِ جانم از تو است
زلف تو دام است و دل بیهوده سرگردانِ آن
این خرابآباد دل، گنجِ نهانم از تو است
چشم تو سحر است و لب، رازِ نهانی در شراب
این دو عالم بر لبِ جانپرورِ جانم از تو است
بازگرد ای سروِ ناز، از هجر تو خون گشته دل
چشم من چون چشمه، اشک روانم از تو است
هر کجا رفتی، نسیمی یاد تو آورد به دل
عطرِ گیسوی تو، باغِ گلستانم از تو است
گرچه دوری، همچنان شوق وصالت زنده است
این غزل، این شورِ عشقِ بیامانم از تو است
ابوفاضل اکبری
نشستهام به تماشای غروبی که تمام نمیشود،
رنگها میروند، سایهها میآیند،
و میان این رفتوآمدها،
دلم جایی در گذشته جا مانده است.
بوی خاک بارانخورده،
صدای خشخش برگها،
و خاطرههایی که مثل عطر کهنهی یک کتاب،
از لابهلای ذهنم بیرون میریزند.
گاهی فکر میکنم
دلتنگی شبیه آسمانِ ابری است،
نه بارانی میشود،
نه آفتابی.
فقط میماند،
سنگین و خاموش.
کاش میشد با یک نسیم،
همه چیز را از نو شروع کرد.
مثل کودکی که بیدغدغه
میخندد به بازی باد میان گیسوانش.
اما حالا،
فقط سکوت است و من،
و این غروب که انگار هیچوقت
نمیخواهد تمام شود.
ابوفاضل اکبری
بهار من
من خزان کشیده دوران ها
و سختی کشیده زمستان ها
تورا به نظاره میشینم
تا تو از راه برسی و
تمام وجود خسته مرا
با بوی عطر وجودت
سیراب کنی...
ابوفاضل اکبری
از لغزش دست های پیر دانا
فهمیدم که عمر به مفت، زمانه نمیدهد
هرچه داده را لاکردار پس میگیرد
نوزادی را با چیزی به نام کودکی
کودکی را با نوجوانی،
نوجوانی را با جوانی و جوانی را با میان سالی
و میان سالی را با پیری و پیری را با افسوس
آن زمان که تو نوزاد هستی همه تورا دوست دارند
ولی وقتی پیر میشوی خودت تحمل خودت را هم نداری و در لحظه آخر است که میفهمی کل مسیر تنها بوده ای...
ابوفاضل اکبری
کور شکند عصای دستش گر بینا بشود
عصایی که سال ها تکیه گاهش بُوده است
چقدر آشناست،آدمی این چنین است ای رفیق
بشکند هر چه هست زمانی که به عرش برسد...
ابوفاضل اکبری
من از عاشق شدن مدهوش عشقم
چنان عاشق، که در وادی عشقم
چنان دیوانه و رسوا که در تربت عشق
در بین مردم بی مهر، آری، انگشت نمای عشقم
چنان عاشق، چنان مجنون چنان شیدای عشقم
که در بیستون ها من بی نام ترین فرهاد عشقم
مرا دیوانه میخوانند که در کوه بحر عشقم
تیشه بر سنگ میزنم تا کوه شنود فراغ عشقم
که داند که من فرهاد جای پرپر کردن گل
مصیبت ها کشیدم که شود، شیرین درمان عشقم
چه شیرین بود شیرین، زمانی که شیرین شود عشق
که شیرین رخ نماید بر وجودم تا شود شیرین،عشقم
تو گر دیوانه نی، ندانی ذره ای از موهبت عشق
که من دیوانه دانم که چه ماند زندگی بی نام عشقم
تو میدانی و نمیخواهی که ببینی که من در راه عشقت
چو مرغ غرق در خون به سوی قبله ات سربریده ام عشقم
ابوفاضل اکبری
من از زیباترین خواب ها
در کنار زیباترین لبخندها
با شادمانی های بی دلیل
به سراغ تو میآیم
تو ای زیباترین رویا
با دلی به زیبایی گلبرگ های بهاری
و بوی عطرآگین شکوفه های گیلاس
و به شکوه آبشار های بلند
و به زیبایی رنگین کمان پس از باران
مرا صدا بزن
تا با اشتیاقی وصف ناشدنی به سویت پرگیرم
و به تماشای جلال تو درآیم
تو ای زیباترین زیبا
تو که خود هم شعری و هم شاعر
هم عشقی و هم عاشق
هم راهی و هم رهرو
هم مخلوقی و هم خالق
هم دینی و هم عابد
هم شمعی و هم محفل
هم نوری و هم مشعل
تو ای زیباترین زیبا
تورا به چه نامی صدا بزنم؟
که وصف شکوه ناب تو باشد...
ابوفاضل اکبری
روزگار گر چه خوب و چه بد می گذرد
ساقی غم دوران نخور که این زمان میگذرد
رای زلفت به تاراج برد چشم و هوش از من مسکین
ساقیا قدح ما لبریز کن که عمر غم می گذرد
بس که گفتند بهشت این چنین و دوزخ آنچنان
عمر ما رفت, لیک فکر بهشت و جهنم نیز میگذرد
بهشت نیست بجز لذت از ثانیه به ثانیه زندگی ات
فاضل یک بار زنده ای پس بخند که این زمان می گذرد...
ابوفاضل اکبری
لبخند که میزنی
گسل های قلبم
به لرزه می افتد
و چنان زلزله ای میشود
که گویی همه چیز در وجودم
مانند بم ویران می شود
ابوفاضل اکبری
آری سهراب...
گفتی هر کجا باشم آسمان مال من است
زمین و زمان و دشت و دریا مال من است
اما سهراب نگفتی که در این عالم ماتم زده
که رویاهای آدمی یخ زده و دل ها سرد شده
آسمان به چه می آید و دریا بحر چیست؟
آدمی به چه دلخوش باشد؟ به کدامین احساس؟
وقتی همه چیز در نگاهش سیاه و سفید و بی رنگ است...
راه را نشان ده, مرا عشق بیاموز! بگو مسیر عشق از کجاست؟
عشقی که دل یخ زده ام را گرما می بخشد و روحم را شفا
آری بگذار من هم رنگی ببینم, عشق را بیاموزم و عشق بورزم
و بگویم هر کجا باشم آسمان که هیچ همه دنیا مال من است
آری عشق, انسان مرده را هم زنده میکند و وجودش را سرشار
آدمی دوست داشتن میخواهد و دوست داشته شدن
مرا دوست بدار و از عشق برایم بخوان که من
در زیباترین لحظه زندگی عشق را فریاد بزنم
ابوفاضل اکبری