به سر سرای دلم شور صد غزل مانده
نفس بریده ولی زندگی به دل مانده
به شوق دیدن تو رهسپار جاده شدم
نشد مسیر دل آرزو به گل مانده
فلک بچرخد و افسون تازه می سازد
امان ز دست فلک ، قسمت ام ، خجل مانده
به شوربختی دل ، ابرها تهی گشتند
ستاره خفته ولی ، ماه من کسل مانده
غم از خیال خوشی شادمان همی رقصد
که روزگار ببین، غصه در سجل مانده
شب نخفته کنون، خسته از سیاهی ها
زوال رفته ولی ، سایه اش خپل مانده
بیا دوباره مرا ، گرم صد بلایا کن
طلوع نما که هنوز ، خنده ات به دل مانده
طلوع چشم ترا ، یک جهان خریدار است
به آسمان بنگر ، جای یک پازل مانده ....
سیمین حیدریان
هر چه از من میگریزی باز در دام منی
توسن لجباز بس کن! آخرش رام منی
رنگ آزادی سپید و بخت آزاده سیاه
خود بهآرامی بیا که تو دلارام منی
سرکشی بس کن که سر شد عصر صبحت، بعدازاین
با شـب تـلـخـت طلـوع وُ شـور اَیّامِ منی
عشق و قدرت در مناست و چاره جز تسلیم نیست
در دل افتادی عزیزم! دیگر الهام منی
خوب شد که دارمت اما...چرا تو نیستی؟!
وای! مثل قبل باز: از جنس اوهام منی
علی صحرایی
منهایِ تو
همه جمع اند
دلتنگِ توام
و عشقِ تو
تقسیم شده بر قلبم
ضرب میکنم عشق را
در مشتقِ احساس
تا بر تو، رَسَم من
هر لحظه و هرگاه
هر ثانیه هردَم ..
هیچیک
عشقِ من حدی ندارد؛
حدِّ من بینهایتِ توست
در معادله یِ دل
مجذورِ عشقم «تو» شدی
و تابعِ هر نفسم، نامِ تو... شد!
آرش معتمدی
انگار
واژهای جز
"خالی"
برای همراهی دستانِ پینهبستهات
کاربریای جز
نردبانِ ترقیِ برخی
برای شانههایِ پهنت
میهمانی جز
خجالت
برای چشمانِ پر غرورت
مرهمی جز
نمک
برای زخمهایِ کهنهات
و همنشینی ، جز
عرقِ سرد
برای پیشانیِ بلندت
خلق نشده...
کارگر...
ناصر صابر
چاره بی همزبانی مهربانی با خود است
زندگی تنها وقوع آنچه باید میشد است
از شراب خودشناسی جرعه ای دیگر بنوش
مرهمی بر زخم دل باش در این درمان بکوش
گاه همچون بهار احساس شادی می کنم
شکر بودت را از این هستی که دادی می کنم
در کلاس درس عرفان سالها درجا زدم
دیو خودخواهم که ساحل دردل دریا زدم
می توان اندازه رویای خود ایجازکرد
بخت اگر پروانه شد تا عمق جان پرواز کرد
در پی نورم ولی راز و نیازم خانگی است
ترمه سجاده ام بی تابی و دیوانگیست
منتشرباید شوم در ظلمتی بی انتها
در سفر باید بیابم قبله ای رو به خدا
قلب من از آتش است و شعله اش افروختند
بر زمینم زد زمان خاکسترش را سوختند
آن سوارم از نشان جنگ دارم زخم جان
گردنم را زد جهان آموزگار بی نشان
بخت اگر یاری کند یابم تو را در جان خویش
جمله آتش می زنم بر صورت و سامان خویش
تا که هستی اینچنین دارد قراری ناگزیر
نغمه خود گوش کن فرمانروای دلپذیر
توماج جلایر
دانم که شدم قصد به بازیچهی دست
دانم که شدم در نظرش دیوانهی مست
دانم که شکست از نگهش هر چه که بست
دانم که شدم کور بر هرچه که هست
دانم که شدم تحفهی ارزان به دست
دانم که شدم مسخره مردم پست
دانم که تویی سایه که بر جان نشست
دانم که منم مرغ که در دام شکست
همه دانم و ندانم که چرا نیست
این سوخته سیمرغ اسیر در پی رست
علی انتظاری میبدی
به راستی میخواهم بدانم،
خدا در زمان خلق تو،
به چه خوابی رفته بود؟
چه رویایی در آن خواب دیده بود؟
که پس از آن رویا،
وسعت جهانش را،
در چشمان تو نقاشی کرد!
آری،
من در تمنای چشمانت،
خدا را دیدم!
ابوالفضل پارچه بافی
آه عالم که در این غمکده برجاست هنوز
حاصل حادثه هایی ست که بی جاست هنوز
در دلِ شهر، دلم از غمِ تو میلرزد باز
عشق در حاشیهی درد، چه تنهاست هنوز
کوچهها خستهٔ تکرارِ عبورند ولی
چشم من منتظرِ قامتِ رویاست هنوز
دستِ ما با همه زخم و همه بیتابیها
جرقهای از نفسِ خواهشِ فرداست هنوز
عشق، این واژهی تبعیدیِ شهرِ دلها
در دلِ خاکسترِ عادت، چه شکوفاست هنوز
بیتو دنیای من آشفتهتر از دیروز است
با تو اما دلِ دنیا پُرِ فرداست هنوز
گرچه در کوچهی ما نان و ترانه کم است
عشق، سرمایهی این خانهی بیجاست هنوز
مهرداد خردمند