چاره بی همزبانی مهربانی با خود است

چاره بی همزبانی مهربانی با خود است
زندگی تنها وقوع آنچه باید میشد است
از شراب خودشناسی جرعه ای دیگر بنوش
مرهمی بر زخم دل باش در این درمان بکوش
گاه همچون بهار احساس شادی می کنم
شکر بودت را از این هستی که دادی می کنم
در کلاس درس عرفان سالها درجا زدم
دیو خودخواهم که ساحل دردل دریا زدم
می توان اندازه رویای خود ایجازکرد
بخت اگر پروانه شد تا عمق جان پرواز کرد
در پی نورم ولی راز و نیازم خانگی است
ترمه سجاده ام بی تابی و دیوانگیست
منتشرباید شوم در ظلمتی بی انتها
در سفر باید بیابم قبله ای رو به خدا
قلب من از آتش است و شعله اش افروختند
بر زمینم زد زمان خاکسترش را سوختند
آن سوارم از نشان جنگ دارم زخم جان
گردنم را زد جهان آموزگار بی نشان
بخت اگر یاری کند یابم تو را در جان خویش
جمله آتش می زنم بر صورت و سامان خویش
تا که هستی اینچنین دارد قراری ناگزیر
نغمه خود گوش کن فرمانروای دلپذیر


توماج جلایر