کنی ظلم و ستم بر مردم زار
گمان داری خدایی نیست در کار
ندارد چون خدا چوبش صدایی
شود افعی یکی از هر دو تا مار
چنان زهری خوری در جام جانت
که در دم جان دهی ای مردم آزار
درون پیلهای از زر چو کرمی
به خوابی تا قیامت ای تبهکار
ز بس هستی سیه کار و سیه روز
همه از دیدن روی تو بیزار
فروغ قاسمی
ای جویبار جاری
از تو کجا گُریزم
بی تو کجا رَوَم من
باده و مِی بریزم
عشقِ نَهانم بده
راه به پایَم بده
نیست مرا مرهَمی
عشق نشانم بده!
دُردِ شراب از بَرَم
دَردُ و فَغان از بَرَم
نیست مرا فُرصَتی
راه نشانَم بده!
فاطمه اکبرپور
او صدای در درونش را دگر گم کرده است
بس که گوشش را پراز هر حرف مردم کرده است
هر که را دیدی فقط بحر خودش آواز خواند
بیخودی عمر گرانش صرف مردم کرده است
او خودش نانی ندارد در کفش در زندگی
بازهم هی گریه ها بر ظرف مردم کرده است
بارها بر او زدم من بانگ، بس کن بینوا
باز خود را بی خودی هی وقف مردم کرده است
محمدصادق قدرتی
گویند که با فاصله است
که عشق میماند پاک
اما چه کنم
که من نتوانم چشم برگیرم از آن
چشم تو و
خاموش شوم در دامن خاک
تا سر کوی تو چون پر به هوا
رقص کنان میآیم
از صراحی و می و
قطره باران
که ندارم من باک
رعد پریشانی و
برقی پرجوش
میزند جام پی از جام
از میساخته در
باغ پر از کشمش و تاک
تا به سرمنزل تو
امید وصالی باقیست
میروم راه به راه
میکشم آه از این
سینه چاک
مهرداد درگاهی
من در غربتی عجیب گرفتارم
و کسی نیست حداقل بپرسد
دردت چیست ؟
غریب که هستی
کسی نمی شناسدت
کسی نمی خواهدت
آشنایی نداری
و آدمها فقط برای نیازشان
در کنار تو هستند
کسی تو را نمی خواهد
غربت یعنی
تمام وجودت بغض شود
و برای دریا شدنش شانه ای نباشد
جز شانه دیوار ...
من وقتی درد دلی دارم
و کسی آن را نمی فهمد
جز رودخانه ای که گاه در کنارش
حرفهای دلم را بیرون می ریزم
خوب چه کنم
این اطراف چاهی نیست
که با آن درد دل کنم
و کوهی که در آن فریاد کنم ...
آن زمان می فهمم که چقدر غریبم
در این دنیایی که بسیار بزرگ و زیباست
و جالب تر این است که
اغلب کامنتها و پیامها پس از اینکه می گویم در غربتم،
به من می گویند :
این غربت چقدر برای ما آشناست ،
ما نیز غریبیم...
و این پیامها یعنی
کسی نمی تواند کمکی کند و یا
هیچ کس نمی خواهد کمک کند
و ایشان حتی در غربت هم
کمکت را می خواهند
من درغربتی هستم که خودم آن را ساخته ام،
و خودم باید تمامش کنم
من با خودم غریبه ام
ربطی به کسی ندارد
هر کس خود را نشناخت
خدا را نشناخت
و هرکس خدا را نشناسد
غریبه ای است در دنیایی که خدا خلق کرده است
حجت بقایی
گفتند یکی چند به عاشق گواه است؟
عالم شکفتد به جز این چه خواه است؟
گفتند مگر دام خودش پا به دامش گذارد؟
آری اگر روزی کین دام بر دام سواه است
خودآی خود چند شود روز بسیار؟
گر میری در راه او مرگ چو آه است
این همه سِر نباشد به جز این سخن از چرخ
تا چرخ به چرخ است به گردش گواه است
میغی نشاید نامی از بازوی رنگین
چون آب دَرَد وی،او به نور راه است
بِبُرید همی دست ازین رقص تماشا
چون چشم ببندید همین رقص چو جاه است
چون چوگان دهد ره به گویش فرمان
چو رخشد همی گوی یک شم و شاه است
وین جام خرابست گر مِی جز به دهان نی
جام آنست که حتی خیسان به کاه است
فرنار مشو نومید ز ایستایی چرخان
که چرخ اندر ره خورشید چو ماه است
فرهان منظری
رفتنش را نشد انکار کند ، صـورت من
حجمِ غـم ، در رخِ من قابل انکار نبود
هر که میدید دو چشمان مرا میفهمید
عاشقش بودم و افسوس ، وفادار نبود
خانه بی چهره او چهره ز من باز گرفت
حق من طرد شدن ، از در و دیوار نبود
شـوق دیدار ، دلـم را ، به نوازش می بُرد
غـافل از اینکه دلش ، تشنه دیدار نبود
هر چه گفتند نکن! عاقبتت تنهایی ست
گوش دل هیچ ، به این پند بدهکار نبود
حاصل عمر من انگار همین تنهاییست
این سزاوار مـنِ عـاشـق و دلدار نبود
کاش می شد که به درمان غمم کاری کرد
کاش می شد که دلم این همه بیمار نبود
بعد از او مرگ به مهمانیِ من دعوت شد
یـاد مـن ، خـاطره ای بود ، که انگار نبود..
علیرضا تندیسه
شد بهارانِ خیس و پر باران
خیز و بر گلشن و چمن رو کن
در میان جنگل و بستان
عطر شبنم و شکوفه را بو کن
آسمان بی قرار و خوشحال است
بر زمین زل زده، و می خندد
دلِ شب هم ستاره ها یکسر
پلکِ بگشوده را نمی بندند
بر تن کوچه باغ، می رقصد
حلقه ی چتریِ یاسِ سپید
عطر ناب بنفشه می گوید
گاهِ گلگشت شاعرانه رسید
قوس رنگین کمانه را بنگر
صحنه ها، بی بدیل و زیبایند
صفحه ی پرنده ها در اوج
پر زنان فوج فوج می آیند
دامن این عروس الوان را
وزشِ نرم باد رقصانَد
بوی جوی پونه ی وحشی
بر تن سبزِ باد می مانَد
روی دیوارِ کوه ها حالا
شِنِلِ سبز روشنی بینی
بر تن کَرتِ آب، پوشیده
حوله های سبز پَرچینی
در رهی دور یا نزدیک
بنگری صد نشانه می باشد
نغمه یی ز ساز و آواز است
شادمان اهل خانه می باشد
در دل آب و خاک و گِل، مردم
جست و خیزی تناوبی دارند
دسته جمعی نشاء شالی را
پُر توان و ماهرانه می کارند
همهمه به شهر افتاده
میهمانی به پشتِ در آمد
تازه اردیبهشت در راه است
از گل نسترن خبر آمد
لایه لایه در چمن شادیست
قُل قلِ چشمه ها موزون است
وصف این نم نمانه ی باران
از توانِ کم کمانه بیرون است
اسماعیل پیغمبری کلات