گفتند یکی چند به عاشق گواه است؟

گفتند یکی چند به عاشق گواه است؟
عالم شکفتد به جز این چه خواه است؟

گفتند مگر دام خودش پا به دامش گذارد؟
آری اگر روزی کین دام بر دام سواه است

خودآی خود چند شود روز بسیار؟
گر میری در راه او مرگ چو آه است

این همه سِر نباشد به جز این سخن از چرخ
تا چرخ به چرخ است به گردش گواه است

میغی نشاید نامی از بازوی رنگین
چون آب دَرَد وی،او به نور راه است

بِبُرید همی دست ازین رقص تماشا
چون چشم ببندید همین رقص چو جاه است

چون چوگان دهد ره به گویش فرمان
چو رخشد همی گوی یک شم و شاه است

وین جام خرابست گر مِی جز به دهان نی
جام آنست که حتی خیسان به کاه است

فرنار مشو نومید ز ایستایی چرخان
که چرخ اندر ره خورشید چو ماه است


فرهان منظری