سوختیم و به آتشم آبی نرسید
فریاد کشیدیم به کوه هم جوابی نرسید
چون بوف خرابات نشین با تنهائی
بهر دیدن ما هم غرابی نرسید
عبدالمجید پرهیز کار
آگاهی از آیینه ها شفاف تراست
که نوری الهی زان وجود برتراست
آیینه درغبار ابهام شکستنی است
آگاهی اما تا ابد جاودان اثر است
علی اکبری
دیده ی خونبار من از جور تویی شکوه کند
کز دل ما می نروی وز دل ما بی خبری
علی کسرائی
بسیاری دود
و یک آهنگ مکرر
ودردی درسر
که آنرا با پارچه ای هم آغوش میکنم
رویایی دارم
که هر چه زودتر می خواهم آنرا با پیک های الکل قورت بدهم
کودکی دو ساله را درون خودم چال کرده ام
و برایش زار میزنم در خانه ای تکراری
من از کلمات خراشنده شاعر میشوم
گلدانی را از تمام دختران و پسران میکارم
و خوف ریزش گلبرگ هایش را در هم آغوشی ساقه های پیچک وارش فراموش میکنم
بوی سیب میدهم
بوی آدم
بوی حوا
واین زندگی چیزی نیست جز تقاصی که سهم من بوده است
من در پی غربت میروم
با یک آهنگ تکراری
و بسیاری دود و رویاهایی قورت داده
مرتضی عباسی
در عجب مانی ، ز نادانیِ آنکس
رزق گیرد و خرجی کند بر ناکس
صبر خالق مجنون کند عاقل را
بیحیاتر مخلوقِ جاهل را
زمستیِ چند روزه، ای بی حیا
توبه ای قبل رفتن ، ای بینوا
گوش ده بر پندِ سخنرانِ فهیم
بخوان جمله یِ یارانِ سَمین
رقص رقاصان رقص بی رقصان
جشن چارپایان جشن بی پایان
خنده بر خندان خنده یِ خانان
گریه بر گریان گریه بر نالان
خویش وکیشانت جمله در دالان
توبه ای باید قبل هر هجران
محمد هادی آبیوَر
خواستم که فراموشت کنم ولی نمیتوانم
خواستم که به آغوشت کنم شبی نمیتوانم
در گیر عشق کهنه ای هم گشتم و پریشانم
خواستم که ردا پوشت کنم کمی نمیتوانم
یافته ام معدنی راکه پرازگوهر وسیم است
خواستم که گوهروسیمت کنم ولی نمیوانم
لیلی برفت و مجنون هم به دنبالش بدوید
خواستم اسبی که زینش کنم دمی نمیتوانم
درشهریکه کرج نام دارد و من هم بیگانه ام
آرزوی دیدن توراهم کرده ام غمی نمیتوانم
باران بارید و گلبرگهای تو هم به نم وا شدند
برآن شبنم گلی هستم که با تو نمی نمیتوانم
تاریخ را ورق زدیم و نام عشق راهم یافته ام
باجعفری هم غزل بخوان بی تو لبی نمیتوانم
علی جعفری
شرط کردم پا نهم بر خاک، از بهرِ وصال
پا که نه، جانم شکست از درد های انفصال
قلبِ تارم را فروغِ عارضت غمخوار بود
دور گشتی، عالم آتش شد ز اشک و ابتهال
از بهر: برای ، انفصال:فراق و جدایی ، تار:تاریک، عارض:چهره، ابتهال: با گریه و زاری دعا کردن
محراب علیدوست
تو که هر ساز زدی من به همان رقصیدم
زیر شمشیر غمت رقص کنان خندیدم
غوطه در جور و جفایت نخورم من چه کنم
بی وفا من که ستم های تورا بخشیدم
از همان روز که چشمان تو بیمارم کرد
سر تسلیم به دیوار جنون کوبیدم
عشق ، چون اتش سوزان به وجودم افتاد
بعد از ان بود که چون می سروپا جوشیدم
تو تظاهر به وفا میکنی اما به خفا
لب تو روی لب دختر تاجر دیدم
اتش خشم، دو چشمان مرا بینا کرد
که همه خوب و بدی های تورا فهمیدم
از زمانی که تو رسوا شده ای پیش دلم
از تو و مرد جماعت ، بخدا ترسیدم .
نازنین فاطمه ولی