ما با جهان چه کرده ایم او چه کرده است
دستان خالی آوردهایم او چه کرده است
ساقی که پر کند شراب تلخ روزگار بر گوی
ما در جهان چه کرده ایم او چه کرده است
معشوق دمی غفلت نکند از دیدن روی یار
در چاه کنعان چه کرده ایم او چه کرده است
شیرین بدید با آشفته خواب زندان لیلیش
مصری صفت چه کرده ایم او چه کرده است
چشمان بسته پدر باز شده به اذن کردگار
یعقوب وار چه کرده ایم او چه کرده است
ای خشکیده کنعانیان همه شب بشنوید
در چاه چه کرده ایم او چه کرده است
هفت در که بسته ایم به اذنش باز شود
با درب بسته چه کرده ایم او چه کرده است
ما جمله کرامات یار بی مثال دیده ایم
ما خاکیان چه کرده ایم او چه کرده است
با اذن او شود جوان خشکیده پیرزنی
دریا ما چه کرده ایم او چه کرده است
سیاوش دریابار
به لهجه ی صبح سخن میگویم ،
صریح و زلال..
چشمانت، بشارت نور است
اینک.. پَسینِ شب است ..
موعد ِحلولِ آفتاب..؛
پرنده ی ِفال به دوش، خبر آورد...
بی فروغِ چشمانت، شهر بی چراغ می ماند..
چشم و چراغِ سپیده دم..
چشم باز کن...
جهانِ آبستن نور ،
به قدوم چشمِ تو ، جوانه خواهد زد..
پلکی بزن ..
چشمانت، بشارت نور است..
چشمانت، آلوده به غم مباد..
مباد ،چشمانت سرد شوند..
غبارآلود و بی فروغ..؛
آن مردمک های غریب در وطن،
ناجی طلوعِ خوشه های نور...
به خیالِ تبسمِ چشمان توست..
که پژواکِ زلالیِ رود را،
برایت دستچینِ تازه آورده ام..
و شبنم بیشه های جوان را ،
برای تو جمع کرده ام..
هزاران مگویِ دلخواه.. ،
پیشکش طلوع چشمانت..
چشم باز کن..
زهرا سادات
نقطه سر خط
دیده به لبخند تو دارم
این ماهی دل را
دلِ پیوندِ تو دارم
نقطه سر خط
اخم نکن با منِ تسلیم
در دامِ تو اَم
صید توام
تسلیم
تسلیم
نقطه سر خط
باز چه کردم که چُنینی؟
مصلوب تو اَم
از چه تو دلداده نبینی؟
نقطه سر خط
هر چه غلط داشته مشقم
از دست تو بوده است و
نگو بد تو زِعشقم
نقطه سر خط
دیر شده، من نگرانم
این بار کجایی؟
که من از شور عیانم
نقطه سر خط
پاره شده بند دل من
یا بگذر از این کوچه
یا دل نَبَر از من
نقطه سر خط
دورتر از هر چه قرینی
طاووس نشانی و
تاجی و نگینی
نقطه سر خط
سخت ترین واژۀ عشقی
هر بار نویسم
تو سرِ جملۀ مشقی
نقطه سر خط
نمره بده یا که رَدَم کن
در مکتب عشق، ای صنم
مجتهدم کن
آرش مسرور
چه زیباست
هر بامداد
از رخ اهوراییت
شکوفا میشود
گل زندگانیام
و چه زیباتر
هر چاشت
مرا میهمان میکنی
با پیالهای
از شراب شادیاخ لب لعلت
صبریه محمدی
در گردش ایام مرا منتظری نیست
برشاخه پائیز ز بهاران خبری نیست
طوفان خزان هجمه سوزنده به هر باغ
آورد فرود برگ خزان به چشمم اثری نیست
افتاد به جانِ هرذی نظری از ورق عشق
خوش بوداز زردی ایام خَم برنظری نیست
ای بس که فرورفته پای در باغ گل عشق
پیوند زده دل به بارگاه خزان وخطری نیست
عبدالمجید پرهیز کار
اطراف ده پرتگاهی بودوچندچاه
آبادی برق نداشت
شبهاروشن به نورماه
نزدیک آبادی
عابری افتاد در یک چاه
رنگش به زردی گراییده بودآنجا
علت پرسیدم گفت :
امشب ز پشت ابر بیرون نیامد ماه
ماه چراغ راهمان، این سالها
پس نوشتم به ماهش این مطلب را
امشب ز پشت ابر ،بیرون نیامدی ای ماه؟
نورت نبود،عابری افتاددریک چاه
نگفتی بیفتد کسی ازپرتگاه
فریاد میزد بیرون آورندش کسی نبود
من رسیدم
نا و نفسش بریده بود
صدایش شنیدی ،هیچ نگفتی
لبریز گفتگو بودی ،چیزی نگفتی
توراچه شده ای چراغ راه
در آسمان نباشی
اتفاق تکرار میشود در این راه
آنقدر این شبها نتابیدی ماه
نفهمیدندکدام بودراه، کدام بودچاه
افتادندعابران بسیاردرآن چاه
بتاب که سخت است
افتادن عابری ازپرتگاه
ابراهیم خلیلیان
چقدر از غم و از زندگی پشیمانم
شبیه مردم چشم توام، هراسانم
در آن شبی که بلی بر زبانمان بستند
خوشا به حال کسی که نگفت انسانم
خوشا به حال کسی که بهشت را بخشید
خوشا به من که به سیبی نخورده دندانم
طمع به نعمت فردوس و ترس از دوزخ
من از تمامی این کردهها پشیمانم
به لطف او دو جهان را به عشق بخشیدم
من از بهشت و جهنم اگر گریزانم
تمیز خوب و بد از من در اوج آه مخواه
که نه فرشتهی این برزخم نه شیطانم
که نه فرشته، نه شیطان و نه پری و نه مجنون
که من عصارهای از خلقت خدایانم
کمینه شاعر دیوانهای که شعر خودم را
برای هیچکسی غیر تو نمیخوانم
کم است عمر من، اما هزارسالهی شعرم
به وصل، سعدی و در روز هجر، عَمّانم
من ارغوانم اگر سایهای طلب کنی از من
دلت اگر اَخوان خواست، من زمستانم
شبیه دلدله و داغ شهریار ِغریبم
دل شب است و من آوارهی شمیرانم
به روی شانهی تو هر دو سر گذاشتهایم
قسم به موی پریشان تو پریشانم
مرتضی طوسی
چشمان ترا دیدم و خورشید در آن بود
در صورت تو جلوه ی مهتاب عیان بود
با این غزلم جلوه مهتاب فزون گشت
جام غزلم را چو می ناب چشان بود
دیدم دو کمان است یکی در تو یکی من
ابروی تو و این کمر من که کمان بود
از هُرم تب عشق تو میسوخت دما سنج
از اول خلقت اگر آن زیر زبان بود
از دیده روان است سرشکم ز پی تو
چون طفل یتیمی که پی لقمه ی نان بود
روزی که ترا دیدم در وعده دیدار
از شوق مرا دیده فقط جوی روان بود
نزدیک چو می شد سر آن ساعت دیدار
در سینه مرا پاندول دل در هیجان بود
آن گوشه دیدار قدوم تو چو افتاد
از کعبه مقدّس ترو قدّوس نشان بود
در قلب منی چون که ترا ترس ز جان هست
ترسی که ترا هست مرا ایمن جان بود
آغوش تو کی میشود آنروز فراموش
ای کاش مرا قدرت اِسکان زمان بود
من را ز چپ و راست بلاها نکند خم
از راست دماوند و هم از چپ سبلان بود
جعفر تهرانی