...یلدای بهار.
ای رفیق
یلدای دلت را
را آب کن
به سوی بهار برو
تا هرشب کوتاه تر شود
آنوقت
ز شوق عشق
بهار را در آغوش بگیر
سیاوش دریابار
دیر وقتی است
که مادر
دیگر
به خواب من نمی آید
دستهای سرد مرا
دگر کسی
نمی ساید
شانه های پنجه هایش
ز یادم رفته
موهای زبر مرا
کسی نمی بافد
قصه های مرد مهربان
ز یادم رفته
آواز مرد پرده خوان
نمی آید
تک درخت
سرو باغچه مان
خشکیده
یا کریم
در لانه اش بچه
نمی زاید
من گناه سنگین
کرده ام
یادم نیست
نان نا حلال
خورده ام
یادم نیست
ای کاش می شد
گریه کنم تا دم صبح
پشت پلک ابری ام
مادرم اید
سیاوش دریابار
جان من جان تو و جام می را چه کنم
قطره اشک بهار بر لب خندان چه کنم
ابر برمیخیزد زدریا ولی باز به دریا برود
آتش افروخته در عاشق مستان چه کنم
گفته بودند زمستان آتش زیر خاکستر است
آتش زیر خاکستر جان سوخته را چه کنم
هر قدم بر لب یار قدم میزنم فریادی است
فریاد ز جا خواسته بر لب یار را چه کنم
گفت شبلی به منصور نکن راز تو فاش
فاش میگویم می بر لب جانان چه کنم
هست تا ازل صبح مستان عشق ورزیدن
پیروزی روشنی روز بر ظلمت تار چه کنم
برخیز دریا که صبح صادق طلوع خواهد کرد
ظلمت این شب تیره بر دل خندان چه کنم
سیاوش دریابار
هر روز صبح که بیدار میشم
تو هم تو خواب من میایی
مگه من خوابم که بیدار میشم
چقدر از من دور
چقدر نزدیک
شبها که آسمان نگاه میکنم
ستاره ها را میبینم
نگفتی به کدام ستاره
سفر کردی
که فقط آن ستاره را
نگاه کنم
تو آتشفشان بودی
که فقط یکبار
فوران کردی
و برای همیشه
رفتی
سیاوش دریابار
من مست نیم و تو صبور میدانی
آشفته نیم و تو نیک آن میدانی
درویش نیم که گم کرده ره خرابات
آشفته خرابم ره گم کرده ام میدانی
آشفته نیم آشفته خرابم کردند
در دام نیم در دام شرابم میدانی
گفتم بنشین تا که تو گویم دردم
رازم تونگو از چه به خوابم میدانی
این جمع که جملگی مهدهوش بدانی
آشفته سر جان بر سر جانم میدانی
آشفته سرند هرچه گمان داری گوی
آن گفتم آن اذن اذان به گوشم میدانی
این تیم که در هوس یار خرابم کردند
آشفته دمی مست تر از جام شرابم میدانی
دریا بنشین تا دو جهان بر تو ببخشیم
بخشنده ترینم که آشفته شرابم میدانی
سیاوش دریابار
من از
درخت ها
جنگل ها
رودخانه ها
دریا ها
سنگها
کوه ها
غارها
آتش ها
لذت میبرم
حتی از قاب عکست
من از آدمها
از رفتارشان
گفتارشان
کردارشان
زندگیشان
لذت نمیبرم
من از آدمها
از چشمانشان
می ترسم
سیاوش دریابار
چون مسلمان میشوم از خود گریزان میشوم
سر به سجده میبرم از خود گریزان میشوم
با تو چون راز میگویم دیگران آن نشنوند
زاهد رندان میشوم از خود گریزان میشوم
گفته بودم با تو میخانه را معبد خود میکنم
آتش هجران میشوم از خود گریزان میشوم
دوش باده در دست و خمش بر دوش بود
باده مستان میشوم از خود گریزان میشوم
او نوازش میکند صد باده را با ناز خود
امشب خندان میشوم از خود گریزان میشوم
از درون چاه یوسف چو آمد برون آزاده شد
من به مستان میشوم از خود گریزان میشوم
او کسی را باده میداد باده اش لبریز بود
لب به باده میشوم از خود گریزان میشوم
اتفاقی نیست بشکسته اند در خانقا پیمانه را
دریا خرامان میشوم از خود گریزان میشوم
باده لبریز می و ساقی چه خوش با باده است
من غزل خوان میشوم از خود گریزان میشوم
سیاوش دریابار
ما با جهان چه کرده ایم او چه کرده است
دستان خالی آوردهایم او چه کرده است
ساقی که پر کند شراب تلخ روزگار بر گوی
ما در جهان چه کرده ایم او چه کرده است
معشوق دمی غفلت نکند از دیدن روی یار
در چاه کنعان چه کرده ایم او چه کرده است
شیرین بدید با آشفته خواب زندان لیلیش
مصری صفت چه کرده ایم او چه کرده است
چشمان بسته پدر باز شده به اذن کردگار
یعقوب وار چه کرده ایم او چه کرده است
ای خشکیده کنعانیان همه شب بشنوید
در چاه چه کرده ایم او چه کرده است
هفت در که بسته ایم به اذنش باز شود
با درب بسته چه کرده ایم او چه کرده است
ما جمله کرامات یار بی مثال دیده ایم
ما خاکیان چه کرده ایم او چه کرده است
با اذن او شود جوان خشکیده پیرزنی
دریا ما چه کرده ایم او چه کرده است
سیاوش دریابار
.....مستم کنید.....
چنان عاشق و مستم کنید
چنان باده در دستم کنید
چنان باده را لبریز جام
لب ا لب از هستم کنید
.....آب سوخته.......
تو می را به میدان نفروخته ای
شراب تلخ را از جان سوخته ای
چنان عاشقی کرده با آب سوخته
گویم دیده بر دیدگان دوخته ای
......مست خدایی.....
شراب تو می مست خدایی است
جمالت کرده عالم را خدا یی است
به باده میفروشم تا شب قدر
که تنها مانده ام خدایی است
....رندی طلب.....
رندی طلب می از ما میکنی
غافل شده از چه تمنا میکنی
بشکسته ای طلب خدایی داری
ای بیخبر خدای دل پا میکنی
سیاوش دریابار
گویند که مستی ام شفا میبخشد
از درد بی دوا تورا رها میبخشد
من مست تر از صبح ازل میگردم
این درد به جان من جدا میبخشد
من ناز کشم که سجده بر خم می
فریاد کشد که من و ما میبخشد
از جرعه جرعه نوش تان قدحی می
پر کرد قدح گفتش که ثنا میبخشد
امروز اگر طبیب بر بالین من است
او جمله شفا دهد بی دوا میبخشد
گفتم چه کنم تشنه کویت دریا
گفتا بنشین آسوده خدا میبخشد
سیاوش دریابار