ما را مران ز دیده، که ارباب حاجتیم
دردانهای یتیم، به دریای محنتیم
تا چند، زاستان تو فریاد دور باش
ما محرمان درگه انس و ارادتیم
غیبم مکن به جام درانی، که از ازل
ما خانه زاد عشق و طفیل محبتیم
در حیرتم، به رغم دو صد گونه چاکری
افتاده در زمانه، به صد گون ملامتیم
با ما چه میکند غم غوغای عاشقی
کاینگونه، در حدیث جهان درس عبرتیم
هرچند هر دمم، دمی اندر دم فراق
همت نگر، که باز بر آن سرو قامتیم
تا کی درد به شوق تو پیراهن شکیب
عمری است، سینه در غم آن داغ حسرتیم
ای آشنای بادیه روز بیکسی
دریاب ساعتی، که گرفتار غربتیم
وی آفتاب صبح امید شب جهان
یک دم برآ، کاسیر خفاشان ظلمتیم
سروش فارسیانی
خیالـت را نـکـن درگـیـرِ اِغـوا
که رؤیا میبرد هوشت به یغما
جوابِ نیک و بد با کائنات است
بـلایِ ناکسـان می رانـد از مـا
بجز دیوانـه که بیراهـه فَهمَد
نیابی کَس در این دنیا نفهمد
هر آنکه خود پِیِ اهدافِ باطل
بـه نافهمـی زند بـهتـر بفهمد
در این آشفـته دنیایِ گزنـده
حواست جمع باشد ای پرنده
مـبـادا دامِ صیـادی ببـنـدد
دو بالِ رخـشِ پروازِ بَـرنـده
کوثر قره باغی
دست شسته ای از خود
بسانِ گم شدن در غبار
به انتظارِ معجزه
زمزمه ا ی موسیقی
در خلوت و سکوت
معلق در هوایِ بی قراری ها
فاقد از توانِ جاذبه
هوایی که یدک می کشد
بی انگیزگی را
شبیه گیاهی که
آراسته به شبنم نیست
آبشاری که
به دره تواضع نمی ریزد
فرهاد نظری پاشاکی
آمدنم ببین کنون؛ رَستم ازآن، خمارِ دوش
بیسر و پا، رَماندیام؛ سرزدم از دلم، خموش
مست و خراب، میزدم، بر دلِ نا کجا؛ رهی
جامِ کهن، شکستهام؛ بادهی نو شدم؛ بنوش
جامهدران، گریختم؛ از دَد و کین و دادِ تو
جامهی جان، تهی ز تن؛ جامهی نو شدم، بپوش
آن که فِسُردیَش غمان؛ بیدل و هوش و عقل و جان
دل، بِبُرید ز عقلِ مَنگ؛ سرزده از دلش؛ بهوش
عقلِ سبُک رآیِ گران؛ نیست دگر، وبالِ جان
عشق نشسته جایِ آن؛ زآنِ تو شد؛ بگیر بدوش
حلقه بگوشِ عقل شدی؛ با دلِ سردِ بیخروش
جان بِرَهان چو من ز عقل؛ با دلِ عاشقم؛ بجوش
حسین یوسفیان
یاران من،
محزون ودر غم فرونشسته اند.
افتاده گی انان،
ناشادم میکند.
با صدایی ترسان می پرسم،،
در فراق کدام الهه سر در گریبانید؟
انتظار کدام عقوبت را میکشید؟
که اینچنین فرش دل تنگی را،،
بر داربست می بندید ؟
تارهای بی گمانی را با اشکهای چشمتان،
مرطوب میکنید.
اگر یارای اینرا داشتم،،
در چشمان شما جویباری می شدم،
وقطرات باریده شده از دیدگانت را،،،
در نگاه خودم فرو می ریختم،،،
تا جاری شوم.......
حجت جوانمرد
... با مزرعه ای از زخم،
تن های فامیل با اخم
نه تنهایی مرا، تنها
می گذارند بی دسته و
ذلیل
و این کارد های محیل،
نه استخوانم را برای
سگ های، دهِ بالا رها ؛
محمد ترکمان
از خانهی ما تا به حرم چند قدمی نیست
در راه تو انگار دگر قافلهای نیست
ابریست هوا، خیس شده ابر خیالم
جز یاد تو در سینهی من خاطرهای نیست
کفاره فروشند به چند سکهی دینار
اما به درک عشق که دادوستدی نیست
غافل به سر خاک خریدار نماز است
افسوس که این مشکل ما حل شدنی نیست
آنجا که مرا رد کنی و هیچ نگویی
بیحاشیه گویم همین درد کمی نیست
دیوانگیام خواستهی دل بود که انگار
این زخم دل عاشق من ، خوب شدنی نیست
تو یار خودت باش، همین مژدهی خوبی است
دل راه خودش یافت، نیازی به کسی نیست
فرهاد عبادی
کجا هستم ؟ ندانمجایی و هیچ
مثال بادکی ویلان و در پیچ
معلق بادکی در هم تنیده
خَمش های وزان و برجهیده
رمیده بادکی از خواب مستی
گریزی تا مدار هیچ هستی
نه حجمی و نه جرمی و زمانی
نه وزنی و نه سطحی و مکانی
نه ترکیبی نه نزدیکی نه جُوری
نه بالایی نه پایینی نه دُوری
نه خود را بر نشستن حالتی هست
نه اِستادن به حکم قامتی هست
به هر سو رفتمی گویی که هستم
به هر رو هستمی گویی که رفتم
نه نوری در سپیدی و سیاهی
نه ترس غصه خوردن از تباهی
نه شادی و غم و ناسودگی ها
نه خشم و کینه و بیهودگی ها
نه مِهری و نه عشقی و محبت
نه شوری و نه داغی و نه محنت
نه پایانی نه آغازی نه انجام
نه باشی و نهستی و سرانجام
مُدَور حول و احوال محالی
مکرر هول اوهام و خیالی
ندانمجای مجهولی دلالت
نه جابُلقا نه جابُلسا به حالت
من اینک در زمانم یا زمان من
تو گویی او زبان است و بیان من
از آنَک تا به اینک تا بدان گه
همی آنم همی اینم همین گه
خزیده بادکی پیچان و آزاد
به لالوی تهی هیچ یک یاد
هم اینک بادکم در گردبادی
که می لولم میان تندبادی
ندانمجایی کز گفتار خاموش
ورای خفتن و بینایی و هوش
کجا هستم ؟ ندانمجایی از وهم
خرد گمکشته در پندار یک فهم
هاشم نجفی