در طلوع خوشایند

در طلوع خوشایند
صبحی پر از عشق
با نوای ساز دل انگیز
تو کوک می شوم
می روم تا اعماق جنگلهای
بلوط نفس می کشم
زنده ام آری نبضم
دوچندان می زند
صلیب خاطری نیست
که برنجاند نوای
روح بخش احساسم را....
شکر.. امروز در
تقارن خوب دیدارت
احساس بارانی ام جان
گرفته و بوی خاک باران
خورده را حس کردم
جانی دوباره می گیرم
آندم که تو تصویر
مقابل من باشی
و عاشقانه لبخندت را
به تماشا بنشینم......

اصغربارانی

نشت می کند از پشت درِ بسته

نشت می کند از پشت درِ بسته
رویایی مفلُوج
تا بستر خواب
وصلت نامبارکِ ذهن دو بازیگر
می خزد در هم آغوشی
ناهوشیارِ اندیشه ای کاهلانه

نشت می کند وسوسه آیینی
از درز زهدان هوس
می رقصد لای دو بدن عریان
سُر می خورد در غلت دو اندام

سال های بعدِ امروز
نشت می کند
تیزاب برچسب خورده مدت دار
از لالوی الفبای ناشناخته ی دو نسل غریبه
اینجا کارخانه تولید نسل است
با غلظت بالا
لاتاری تلخ دو انسان مرده در تختخواب

هاشم نجفی

تو را در آغوش می گیرم غم

تو را در آغوش می گیرم غم
و دوستت می دارم در تنهایی خویش
ای که مرا از تو هر دم زیباتر
دیدنم را
لمسم را
و بوئیدنم را
و من، تمامِ زیباییم را  به کالبدِ کلمات می‌افشانم چو بذرِ گل‌های زرد و سپیدِ خودرو در دامن دفتر
شاید به آب دیده‌ای بروید
چو لبخندی بر لب
در دل هر رهگذر

مسعود حسنوند

ببین، بی‌جا شدن هم درد دارد

ببین، بی‌جا شدن هم درد دارد
تک و تنها شدن هم درد دارد
زمستان و غمِ بی‌خانمانی
شب و سرما شدن...هم درد دارد


امین درافشان

به جای پل زدن تا سوی مهتاب

به جای پل زدن تا سوی مهتاب
زدم تکیه به جلبک‌های مرداب

همه بیدار و هشیار از زمانه
من غافل شدم خرگوش در خواب


فروغ قاسمی

ای خداوند غریب و بی کس و تنهای من

ای خداوند غریب و بی کس و تنهای من
انتظارم می کشی هر روز و هر دم وای من

از خجالت همچو شمعی آب گردد جان و تن
دل بُود ویرانه آیا می کنی احیای من

جز تو و آغوش پر مهر تو ای مهرآفرین
من ندارم منزلی آغوش تو مأوای من


داغ تنهای برایت آشنا باشد کنون
جان بلب آمد ز غم ای مونس شبهای من

شد گلستان تو لبریز از گل یاس کبود
زانکه در گلشن بُود نیلی رخِ زهرای من

مادرم دریای مهر و رحمتی بود ای دریغ
آتشی افتاده بر دامان این دریای من

گر نباشد در گلستان نرگس زیبای او
خار هر گل را بزن بر دیده بینای من

مرغ دست آموزم بی دانه ماندم ای دریغ
جذبه عشقت بُود زنجیر دست و پای من

میشوم دیوانه و آواره دشت جنون
گر کند رد اشک و آه و توشه عقبای من

ای ( نسیم ) این سرخی رخسار من از باده نیست
آتشی از غم بُود در سینه و سیمای من

اسدلله فرمینی

نازنین دستِ خودم نیست اگر مجنونم

نازنین دستِ خودم نیست اگر مجنونم
عهدِ عشقت شده سوگندِ عجین با خونم

بت من،آتشِ نمرودِ مهیای منی،
بیشتر شو، که خوش از روزیِ روز افزونم

تابه لب، برق زنی، تندرِ سوزنده شود
شعله‌ها ریخته آن لب، به دل مفتونم

حضرتِ بوسه‌ات،اعجاز دم عیسایی ست
جان‌ به تن می‌دَمی، ای جانِ ز تن بیرونم

خطِ چشمت ،قلم دستِ کدام استاد است
هر نگاهیت شده سحر ترین افسونم

سنگ بر سر زَنَدَم،خَلق،به تحقیرِ جنون
سر نمیپیچم و پابند بر این قانونم

(دل افروخته از عشق، کرامت دارد،)
(هرکه زد بر دلِ این شعله، شهامت دارد )

گل من، نازکش نازِ چه خاری شده ای
عهد پایای چه بد عهد و قراری شده‌ای

مرغِ خوشخوانِ کدامین قفسِ زرینی
جلوه‌ی باغِ چه طاووس‌شکاری شده‌ای

شاه‌بیتِ غزلم،آسِ دلِ تک خالم
.گوهر باختنی بر چه قماری شده‌ای

ساقه‌ بر تیزیِ بُراّنِ کدامین داسی؟
ماهِ من، محوِ چه ابرِ شبِ تاری شده ای

کیست آن که از نفسش،صبحِ لبت سوخته است
نوش آغوش چه بازوی چو ماری شده ای
اقیانوس‌ترین پهنه‌ی آرام شدن
نشئتِ خونِ چه رگهای خماری شده ای،

(دل افروخته از عشق، کرامت دارد،)
(هرکه زد بر دلِ این شعله، شهامت دارد)

ای که از عشقِ توام،اوجِ سرافراز ترین
ای تقدس شده‌ی آیتِ اعجاز ترین

پنج گاهانِ به ماهور،روان، از چپ وراست
چارمضراب به شش پرده‌‌گی ساز ترین

شوریِ چشمِ قفسها،ز پر و بالت،دور!
تیز پرّنده تر از آخر پرواز ترین

واژه‌ی مانده،به یک عمر، غزل دوختنم
مبهمِ دورِ معمای پر از راز ترین،

حرمتِ معبدِ اخلاص،به دلدادگیم
ای به تکبیرة الحرامِ من، آغاز ترین

گرمیِ آهِ شب و ذکرِ دعای سحرم
دختر دور خزان،از همه طنازترین

عطرِ یک چَهچهِ طوفانیِ اسطوره تبار،
اوجِ تَحریر،در آهنگِ خوش آواز ترین

ای طلوعت نفسِ صبح نمازم به قیام
بهترین حادثه‌ام..خانه براندازترین

من پرم از تو و تو بی خبر و دورِ منی
نازِ طنازِ من، ای نازتر از ناز ترین...

(دل افروخته از عشق، کرامت دارد،)
(هرکه زد بر دلِ این شعله،شهامت دارد)

عبداله خدابنده

(به رهت خاک ره اهل وفا ریخته است )

(به رهت خاک ره اهل وفا ریخته است )
همه بر جان من اهل صفا ریخته است

غم مخور عاشق ،از آن یار که محنت زده است
زهر در چشمه ی جان بخش چرا ریخته است

ای دل از دست تو در آتش و سوز تو مرا
تا چه در سایه ی این مزرعه ها ریخته است

ای بسا اشک که آلوده به خون دل ماست
که به هر دل ،شرر از عشق به جا ریخته است

قطره اشکم،گل صد برگ و چمن زار غم است
بسکه بر دامن گلها ز صفا ریخته است

سرو ،در پای تو افتاد و،ز پا افتادش
لب لعل تو، که خون دل ما ریخته است

تا که بر سینه مرا داغ فراقت بنشست
دل ز اندیشه ی آن‌ مهر مرا ریخته است

تو چنین خرم و خندان و دل افروز، مگر
گل من از خم گیسو به کجا ریخته است

امین طیبی