رها دل را ز بند ماتم و از کُنج زندان کن
ز وصلت گلخن دل را پر از عطر بهاران کن
فتادم اندر آتش بی نگاه مست و دلجویت
بگردان آن نگاهت را و آتش را گلستان کن
غبار ره شدم تا سر به زیر پای تو آرم
دل پر حسرتم را شاد از آن لبهای خندان کن
نه من از عشق تو سیرم نه تو مایل به دیداری
نگاهی بر من مسکین عاشق چون کریمان کن
زبانم گشته الکن از شکوه حُسن رخسارت
تو تفسیر غم عشق و سرشک چشم گریان کن
دلی دارم پریشان تر ز گیسوی پریشانت
ز صهبای لب لعلت غم دل را گریزان کن
طبیبم اینچنین گفتا که بی درمان بُود دردت
غلط گفتا به لبخندی تب جان را تو درمان کن
به پیش تیر مژگانت الهی من نشان گردم
خداوندا اجابت این دعا را بهر احسان کن
ز کار بسته ام با غمزه هایت عقده بگشایی
مرا دلشاد از آن چشم و سیه برگشته مژگان کن
ز امروز و ز فردا کردنت آمد به لب جانم
بیا بر پیکرم بی جان من تلقین ایمان کن
زبان خامه ام سوزد (نسیما) از غزلهایم
شد آتش هر غزل آبی مرا از دیده مهمان کن
اسدلله فرمینی
میروم دلخسته در محراب تنهایی خویش
بهر تسکین دل درد آشنا نجوا کنم
سایه باشد تابع خورشید رخشان سپهر
در ره سیر و سکون فرزانه ای پیدا کنم
میروم تا پای شب را بشکنم در دیده ام
تا ز نور ماه جانان دیده را بینا کنم
سردی سودا زند بر استخوان سینه ام
با سرشک گرم خود درمان این سودا کنم
خسته باشم ای (نسیم) از قیل و قال روزگار
فارغ از هر شور و شر من ترک این بلوا کنم
اسدلله فرمینی
چه خوش باشد که جانانم تو باشی
همای بخت و مهمانم تـو باشی
به سوی قبله و محراب ابرو
نماز چشم حیرانم تو باشی
به زیر شهپر یاد و خیالت
گل آویز گریبانم تو باشی
بُود این سینه ام آئینه عشق
مگر آئینه گردانم تو باشی
نگاه عجز من دارد تمنا
به محشر دین و ایمانم تو باشی
دَریدم جامه صبر از فراقت
مَبُر از من رگ جانم تو باشی
بسوزان خرمن هستی من را
که هم آغاز و پایانم تو باشی
منم تف دیده خاک این بیابان
ز رحمت ابر نیسانم تو باشی
ببارد نم نم باران اشکم
چو گل در زیر بارانم تو باشی
نمی خواهم کنارت باغ و گلشن
که یاس باغ رضوانم تو باشی
بلا گردان چشمان تو گردم
فروغ هر دو چشمانم تو باشی
( نسیمت ) همچو موری پیش پایت
بُود ذکرش سلیمانم تو باشی
اسدلله فرمینی
گر دلی بشکسته آری در بساط عرش رب
شهپر حور و ملک را فرش پایت می کند
واگذاری گر بهایش را به دست لطف او
هر دو عالم را بهای دل عطایت می کند
اسدلله فرمینی
ای خداوند غریب و بی کس و تنهای من
انتظارم می کشی هر روز و هر دم وای من
از خجالت همچو شمعی آب گردد جان و تن
دل بُود ویرانه آیا می کنی احیای من
جز تو و آغوش پر مهر تو ای مهرآفرین
من ندارم منزلی آغوش تو مأوای من
داغ تنهای برایت آشنا باشد کنون
جان بلب آمد ز غم ای مونس شبهای من
شد گلستان تو لبریز از گل یاس کبود
زانکه در گلشن بُود نیلی رخِ زهرای من
مادرم دریای مهر و رحمتی بود ای دریغ
آتشی افتاده بر دامان این دریای من
گر نباشد در گلستان نرگس زیبای او
خار هر گل را بزن بر دیده بینای من
مرغ دست آموزم بی دانه ماندم ای دریغ
جذبه عشقت بُود زنجیر دست و پای من
میشوم دیوانه و آواره دشت جنون
گر کند رد اشک و آه و توشه عقبای من
ای ( نسیم ) این سرخی رخسار من از باده نیست
آتشی از غم بُود در سینه و سیمای من
اسدلله فرمینی
باشد ای جان اختران ریگ بیابان علی ع
جلوه گر شد بهر هر یک عشق و ایمان ع
می درخشد در زمین و آسمان رخسار او
ماه تابان شد خجل از نور رخشان علی
تا ثریا می رود آه جهانسوز فقیر
بهر ایشان چشم یاری دارد از یاران علی
از تهی دستان اگر گیری تو دستی از کرم
بر سرت باشد به محشر دست احسان علی
می شوی ای دل رها از قید و بند این جهان
گر شوی یکدم چو قنبر از غلامان علی
هر دل آشفته را شیرازه ای باید نهاد
دلبر و شیرازه ام زلف پریشان علی
رشته جانم بُود در حلقه فتراک او
می کشد هر جا که خواهد ناز چشمان علی
در رکاب عشق او باشد سلیمان نبی
عرصه عالم بُود میدان جولان علی
شد پناه اهل عالم ماه عالمتاب او
باشد از کوه غمی دستم به دامان علی
پشت دَر بشکسته یا رب شیشه عمرش دریغ
شعله ور شد عرش رب از آه سوزان علی
حلقه شد آتش به درب خانه سلطان دین
پشت دَر آتش گرفت آیات قرآن علی
می زند آتش به جان عاشقان روی او
سوز آه و قصه آن اشک پنهان علی
تا ابد ورد زبانم باشد این ذکر کثیر
لعن و نفرینم بُود بر خصم دوران علی
گر کند سوی (نسیم) بینوا یکدم نظر
می شود این ذرّه همچون دُرِّ غلطان علی
اسدلله فرمینی
حاصل عمر گرانم داغ حرمان من است
اینکه باشد یار دلسوزم نمکدان من است
گر سراپایم بُود آلوده از گرد و غبار
پاکی دامان صحرا و بیابان من است
آنکه می بارد به شوقش همچو ابر نو بهار
آسمان ابری چشمان گریان من است
بر فروغ شرم چشم دلبران خود مناز
کاین جواهر سرمه چشم غزالان من است
گر بُود رسم مسلمانی نیازُردن دلی
آن سیه چشمان هندویش مسلمان من است
آنکه از کار من و دل عقده ها را وا نمود
با وفا یارم همین خار مغیلان من است
در حریم دل نباشد ره به صد رنگ و ریا
کاین حریم و خانه معشوق و جانان من است
ناز کمتر کن بیفشان آن نقاب از روی خود
دست لیلا و زلیخا هم به دامان من است
اهل معنا را کجا باشد خبر اینک (نسیم)
حلقه چشمان یارم مست و حیران من است
اسدلله فرمینی
از شرار آه دل دامان جان آتش گرفت
تا ثریا رفت و سقف آسمان آتش گرفت
گفتم از وصل و فراق و یار و عشق آتشین
نام عشق آمد میان و این زبان آتش گرفت
گفتم از مجنون و خوناب دلش با کاروان
زین روایت محمل و هم کاروان آتش گرفت
آه آتشناک بلبل از غم گل شد بلند
بی امان دامان جان عاشقان آتش گرفت
از دم تیغ خزان سرهای گلها روی خاک
واژه احساس و قلب مهربان آتش گرفت
برق چشم دلستانی تا به گلشن رو نهاد
لاله و نسرین و باغ ارغوان آتش گرفت
قطره آهی ز چشم لاله بر دریا فتاد
از همان یک قطره بحر بیکران آتش گرفت
آتشین عشقش عناندار دل بی تاب شد
در کف آن آتشین عشقش عنان آتش گرفت
آتش بی تابیش را کرده ام در جان نهان
ساده لوحی را نگر دامان جان آتش گرفت
سرمه آشوب مژگانش بریزد بر جگر
این جگر زآشوب آن ابرو کمان آتش گرفت
خوشتر از این زندگی باشد (نسیما) مرگ تلخ
زانکه از زخم زبانها استخوان آتش گرفت
اسدلله فرمینی
ناله از هجران بُود هنگامه محشر نبود
لعل در آغوش سنگم زیر نور آفتاب
درد می داند مرا پروا از این بستر نبود
گر جدا افتادم از آن رهروان کوی عشق
کاروان خسته جان مرا رهبر نبود
در حضور حُسن عالمتاب مهتابی چنین
شمع جانم را دگر پروای با و پر نبود
تا برون شد از نیام آن خنجر خونین عشق
غیر تسلیم و رضا اندیشه ای در سر نبود
گردِشم در بحر و بر شد منتهی آخر به عشق
چز به دریا قطره را سر منزل دیگر نبود
خشک و تر می سوزد از برق نگاه دلبران
عشق را ای جان دگر اندیشه لاغر نبود
یک دم از اشک ندامت شستشوی دل نما
گر تو را یک جرعه از سرچشمه کوثر نبود
زورق دل شد جدا از ساحل امن ای دریغ
زانکه این بشکسته زورق را دگر لنگر نبود
سوزِ عشق سوزد (نسیما) خرمن هر آرزو
همچو اسپندم رهایی از کف مجمر نیود
اسدلله فرمینی
میشود این دل مگر از عشقت ای همسر جدا
کی شود مجنون بیدل از دل و دلبر جدا
دل ز جانان بر گرفتن سهل و آسان کی بُود
تشنه لب هرگز نگردد از لب ساغر جدا
بال پروازم تویی در آسمان زندگی
جان دهد مرغی که شد از بال و از شهپر جدا
عطر گیسویت اگر با گل درآمیزد دمی
می کنم با چشم بسته من ز یکدیگر جدا
اشک شور من شود شیرین تر از شهد و عسل
گر به شوق دیدنت گردد ز چشم تر جدا
زندگی را با حلاوت می کنی همچون شکر
جان کجا گردد از آن جانان جان پرور جدا
بیند ار جان مرا در آتش غم شعله ور
می زند آتش به جان خود ز هر اخگر جدا
هر که باشد همچو من لب تشنه عشق نگار
می نگردد لحظه ای از چشمه کوثر جدا
گر بیفشاند مرا از تار مژگانش چنین
می شوم همچون صدف گردیده از گوهر جدا
از لب لعلش شکر بار (نسیما) کن دعا
من نگردم تا ابد زین خوان پُر شکر جدا
اسدلله فرمینی