چو گـشودم چـشم هایـم را سحر هنـگام

چو گـشودم چـشم هایـم را سحر هنـگام
نگریدم اطراف و بدیدم مه رب شد اتمام

چه زود رفت ماه رمضان، این افضل الایام
ماهی که روح را پاک و دل را میکند آرام

شد از جانب دل، به این عقل و روح الهام
که گر تو عبد باشی، بُوی بر عبادت بی هنگام

گفتا برو به سوی رستگاری، نماز عشق خوش فرجام
قیام کردم نماز عشق و گفـتم تکـبیرة الحـرام

فقط پندی دارم، مکن فراموش یار و آن معاصر امام
حضرت حجت، ولی عصر، حضرت مهدی علیه السلام

امیر حسین معین الدینی

آسمان زمان گرگ و میش

آسمان زمان گرگ و میش
ابر لحظه بیمار است.
محله ی زندگی
سکوت:
من اینجا
سر کوچه ی اکنون
روی تخته سنگ لحظه
نشسته ام:
"چرا ثانیه نمی بارد؟"
پاهایم در هوای گذشته
تاب می خورد و
به زمین لحظه نمی رسد:
زندگی من یک جهش است.
پروازی که نمی رسد.
چه بی تاب منتظرم.
ابر لحظه می گرید.
قطرات بودن
وجودم را تر می کند.
و من
بی تفاوت به خنکای قطره:
"چرا
چرا
چرا نمی آید."
کوه صبر لبریز می شود:
"چشم به راه چه هستی؟
آنچه می خواهی
قبلا گذشته.
در اکنون بمان.
هر چه اشک بی تابی بریزی
آینده نمی آید."
پاهایم از تاب باز می ایستد.
قطرات باران
در هوا معلق می مانند.
صدایی نیست.
نوک انگشتانم تخته
سنگ لحظه را لمس می کند:
در بودن امروز غوطه می خورم.
رو به کوه صبر.
"آینده نیامد اما
انتظار به سر آمد و
ندایی رسید."


سحر غفوریان

بگو اگر بکشانند بند دلم را

بگو
اگر
بکشانند بند دلم را
به غربگاه ستاره ها
به دره های وحشی شب
به این سو و آن سوی کرانه ها

ترسی ندارد
قرص ماه من
از ضیافت گرگینه ها

الهه‌ای که سرخی روسری اش را
به دست باد داده است
جان از قبله‌ی سپید پیغمبرش می‌گیرد

حتی اگر
بسوزانند تنم را
در بلندی‌های جلجتا
نفس هایی که میراث دار
ملک سلیمان است
چه باک از تیغ بوسه‌ی یهودا

زاهد و صوفی هم اگر بنشینند
به معرکه‌ی سنگ و سارم ( سنگسارم )
حلاج عشق مجنون
سجده بر محراب دار می‌زند
فرهاد قصر شیرین
سر به زیر طاق بی ستون

اصلا تو بگو
تیشه به ریشه‌ی تاک ام بزنند
باز مستی
نمی‌افتد از جان فشانی شاخه ها
من سهم پیمانه‌ی خود را
از خاک  دیار او
بی اندزه گرفته‌ام

تا در خون نامه‌ی عشاق
رد نور چی‌ماه
دختر ناز ارژن را
واژه به واژه
رج بزنم ...
: و دوستت خواهم داشت
همین قدر جسورانه
که من از ایل و تبار گردآفرید ام ...


چی ماه بخشنده

شب و سکوت و پت پت چراغ

شب و سکوت و پت پت چراغ
گفتم چه در دل نهان داری که گل لبخندت شکفته است
و ستاره چشمانت می‌درخشد
گفتمش "امید"


مسعود حسنوند

دل را می گویم

دل را می گویم
وقتی در بیابان احساس
نی می اندازد
شاید هنوز خورشید عشق
غروب نکرده باشد


علیرضا سعادتی راد

در این بندر، دل از داغی به خون افتاد

در این بندر، دل از داغی به خون افتاد
زمین لرزید و آتش بر ستون افتاد

صدای ناله می‌آمد زِ دل‌های خموش
که در شعله، جان از استخوان افتاد

دلِ دریا، به تنگ آمد ز داغِ ما
که خون از چشم موجِ بی‌امان افتاد

شهیدانِ زمین، خوابیده در خاکند
که نام‌شان به لب‌های جهان افتاد


ای ساحل زخمی، بمان بر پایِ اندوه
که صبحی بی‌ستاره بر زمان افتاد...

محمد حسین زاده

چتر انداخته است

چتر انداخته است
چشم هایت / در وجود من
اینک
غرق می شوم
در سیل اشک تو

ساناز قورخانه

پیشِ ما آتش مقدس بود

پیشِ ما
آتش
مقدس بود
اما به دروغ
آلوده‌اش کردند
تا بیرحمانه بسوزاند و
به خود نگیرند.


حامد غیاثپور