کاش چناری باشم
پر از برگ و بار تازه
تا از میان شاخه هایم
پنجرهای بسازند کلاغان و گنجشکان
برای لبخند صبح خورشید
بوسه شب مهتاب در آسمان بهاری
و تماشا کنند از دور
کلاغان و گنجشکان
دلتنگی های آدمی را
بی آنکه خودشان عادتِ دلتنگی باشند
علی ربیعی
بی واهمه سر به آسمانت زده ام
با عشق به قلبِ داستانت زده ام
در سایه ی سنگین نگاهی، هر شب
خیمه به دو دستِ مهربانت زده ام
نیلوفر_سلیمانی
این دلم دیوانه بودن با تو را میخواهد
بوسه از لعل لب چون شررت میخواهد
مهر یار و نفس هور سماوات و زمین
نازنین، این دل من فقط تو را میخواهد
عشق ما شهره ی سوزان زمان گشت اما
این دل پیر، فقط عشق تو را میخواهد
بچشان ذره ای از طعم لب قرمز خود
به لبم که بد تو را میل و طلب میخواهد
چشم چون غمزه ی آهوی بلند پروازت
بکشد بند چو صیدی که دلت میخواهد
همه گویند به دل راه بده حب خدا ،
دل من سجده به درگه تو را میخواهد
نازنینا صنمم، مهر و همه هستی من
رخ نما کن به دلم که بد تو را میخواهد
حسین زراعت پیشه
جذابی و رخسار تو همچون ماه است
با ناز تو عشق با دلم همراه است
باید که همیشه حس کنم عطرت را
وقتی که عذابِ دوریات جانکاه است
مهدی ملکی
شبی که نگاهم به آن نور بود
لبم شاد و غم از دلم دور بود
نفس های او بود نزدیکُ خوب
دو دستم به گیسوی آن حور بود
اگر کاممان بود شیرین به عشق
همان لحظه در عمر ما سور بود
به دریای قلبم دلم را زدم
نگارم چو ماهی در این تور بود
وتا ماه دست نیازم رسید
بساط من و عاشقی جور بود
فرهاد مرادی حقگو
تفال بر قلم می زنم؛
جام بر جام،
و باز می شوی شاه بیت غزل.
چه نزدیکی، دورترین...
از هر چه می گویم؛
انجام تو می شوی،
فرجام تو...
به کدامین صور بدمم
اسرافیل وش،
که تو را زنده کنم
از گورستان خاطره ها؟!
مست لایعقل ،
چشم می بندم
و جهانی مدور
روشن می شود،
جهان تو،
که در گوشه کنار هر نگاه،
به نظاره نشسته ای
گر گرفتن لحظه ها را..
سر می سایم،
به محراب شراب،
و اشک هایم؛
نقش می کنند تو را،
بر آینه غبار گرفته ی زمان،
محو می شوم
و غرق تماشا...
شعر؟!
شعری در کار نیست.
من در میان واژه ها سرگردانم
گمشده ام در کلمات.
نماز شبانه ام بر دفتر
به طمع معجزه ای است
تا مگر؛
در رویای صادقی
چشمانت را طواف کنم.
ناقوس هشیاری
می دمد از پس سحر
و این نسیان
این عبادت با ریای خالص
به سوی فراموشی می رود.
شاید تا شبی دیگر
تا هبوط یک رویا..
روح اله چیتگر
یک جرعه عطش روی کف زورقم انداز
از بحر کرم شبنمکی در حقم انداز
هرچند که از جام ازل بی خودم از خویش
یک جرعه جنون از قدحت در سقم انداز
بر بام بیا قطره ی آبیم بنوشان
چون کفتر بی خود شده در بق بقم انداز
فرصت چو بخار نفسی محو هوا شد
بازار کسادم به سر رونقم انداز
از تنگ عقیق دهنت باده ی یاقوت
سیماب صفت در قدح مفرغم انداز
دیوانگی ام تا بشود شهره به هر شهر
چون شایعه سازان به دهان لقم انداز
تا سر بکشد سوی سما چرخ سماعم
ای شمس طلوعی کن و در هو حقم انداز
ذرات مرا جمع کن و پیش طلوعت
شبنم کن و بر اطلسی و ذنبقم انداز
از پوست من دف کن و در شهر بگردان
بر کف، کفی از دف دفه و دق دقم انداز
غلامحسین درویشی
بی تو پاییز فقط، زمزمه یِ خش خش برگ است
نقش یک آینه یِ کور ولی مملو ز رنگ است
چشمه سارش ننوازد طنینی ز کرامت
بی تو پاییزِ زیبا، فقط ناقوس مرگ است
گل حسرت نکند جلوه ای در پوشش امید
همه ی آرزوها در گرویِ تکه ای سنگ است
خبرت نیست ندانی که چه آزرده ای دل را
غزلم در پی دیدار رخت، غمگین و تنگ است
سور و شادی به اسارت شده در غمکده ی ما
فرصتی آرزو دارم، چنین منظره ننگ است
من از این خاطره ی شوم هراسانم و معذور
بنشین در برم ای یار، چنین،عشق قشنگ است
منصور نصری