این روزهای آخر خرداد... یا آخر مرداد ...

این روزهای آخر خرداد...
یا آخر مرداد ...
شاید....
نمی‌دانم...
این روزهای آخر این ماه
مثل تمام آخر هر ماه
و اول هر ماه
و وسط هر ماه
به یاد تو هستم
به یاد تو
که مثل هر همواره ی دیگر
تقویم عشق من
بودی
هستی و خواهی بود.

این روزهای گرم
مثل تمام روزهای بودنت با من
مثل تمام روزهای سرد
به یاد تو هستم
تو
تو
تو که مرا بعد از سقوط از ارتفاع عافیت تا انتهای مرگ
بالا کشیدی و به اوج قله ی عشق و امید و زندگی بردی..

این روزها
مثل همیشه در نگاهم لانه کرده مرغ عشق خاطرات بودنم با تو
فرقی ندارد جمعه یا شنبه
خرداد یا مرداد
سرما و گرما صبح و عصر و شام

یاد تو معنای تمام واژه های دفتر عشق است.


غلامحسین درویشی

تاوان کدام گناه مان بودی؟

تاوان کدام گناه مان بودی؟
گندم؟
شراب مختوم؟
آواز گیسوان پریشیده در باد؟
یا عشق، آن عشق های ممنوع؟
کدام گناه؟


ما که در سرازیری تقویم
در سربلندی تاریخ
ما که
قومی، تازه سر از بردگی به در آورده
ما که
به بیدارباش سحرگاهی،
تازه به هوش آمده.؟
تاوان چه بودی؟



دست بردی و قفل را گشودی
همچون سیاه ترین ناله در دیرپاترین شب ستم آمیز
بختک خواب‌های پر آشوب
هذیان کابوس‌های وحشی بی‌پایان
دست بردی و قفل را شکستی...

هیاهوی سیاه سرازیر شد، سرریز شد
در ازدحام احتمال های متقاطع
یقین قوم گمشده‌ ام گم شد
بر بالین هول و هراس
بی‌پروا ترین تجربه‌های شکست
کابوس خواب‌های آشوب
بیدارباش روزگار ابری بی باران شد.


یک نیم قرن سال نوری، بی تقویم
در دَوَران سرگیجه های این تبارِ بی آینه
ما را دوانده اند
از شرق تا شرق تر
از غرب تا غرب تر...

دیگر هیچ صدای هیچکسی درنمی‌آید
فریاد کند
آیا کدام گناه
ما را به هفت درّه ی بی ته این جهنم خون‌آشام
پرتاب کرد؟

حالی نمانده... مانده؟
تا
از خاک دخترکانی بپرسیم
که از فراز یازده هزارپایی یازده سفره‌ی هفت‌سین
خود را به عمق عدم
پرتاب کرده‌اند؟

باید
از تاوان کدام گناه بپرسیم
از کدام گناه؟...


غلامحسین درویشی

نصیب من چه شد از آن همه بهار شدن

نصیب من چه شد از آن همه بهار شدن
ندیدن گل دیدار و بی قرار شدن

صدای تق تق کفش آمدن به گوش خیال
دوباره چشم به راه عبور یار شدن

دوباره با چمدان های انتظار و سکوت
شبانه با دل آواره هم قطار شدن


پیاله های عطش سر کشیدن و شبِ تار
خرابِ عشق به کوی تو رهسپار شدن

چقدر فصل خزان؟ برگ های تقویمم
تمام زرد شد از حسرت بهار شدن

تمام سال، دلم پشت پنجره یخ بست
از این اسیرِ زمستانِ انتظار شدن

کسی که کشته ی خونین دشت عشق تو نیست
خبر ندارد از احساسِ این شکارشدن

دو چیز حیرت و حسرت نصیب من کرده ست:
دو چشم مستَت و، از دوری اش خمار شدن.


غلامحسین درویشی

یک جرعه عطش روی کفِ زورقم انداز

یک جرعه عطش روی کفِ زورقم انداز
از بحرِ کرم شبنمکی در حقم انداز
هر چند که از جامِ ازل بیخودم از خویش
یک جرعه جنون از قدحت در سقم انداز
بر بام بیا قطرهٔ آبیم بنوشان
چون کفترِ بیخود شده در بق بقم انداز
فرصت چو بخارِ نفسی، محوِ هوا شد
بازارِ کسادم به سرِ رونقم انداز
از تنگِ عقیقِ دهنت بادهٔ یاقوت
سیماب صفت در قدحِ مفرغم انداز
دیوانگی ام تا بشود شهره به هر شهر
چون شایعه سازان به دهانِ لقم انداز
تا سر بکشد سوی سما چرخ سماعم
ای شمس، طلوعی کن و در هو حقم انداز
ذرّات مرا جمع کن و پیشِ طلوعت
شبنم کن و بر اطلسی و زنبقم انداز
از پوستِ من دف کن و در شهر بگردان
بر کف، کفی از دف دفه و دق دقم انداز


غلامحسین درویشی

شبی که از افق چشمت آفتاب دمید

شبی که از افق چشمت آفتاب دمید
نگاهم از مژه هایت هزار آینه چید

به زمهریر زمستان و انجماد سکوت
صدای پای تو در سرسرای دل پیچید

دو آفتاب بلند از کرانه ام سر زد
دو چشم بر شب تاریک قلب من تابید

درون سینه پر از شوق پر کشیدن شد
به باغ چشمانم چشمه های گل جوشید

از آن نفس که لبت غنچه ها شکوفا کرد
نگار من دل سردم بهار گل پوشید

تمام دشت وجودم شکوفه باران شد
دهان بخت معطر شد و به من خندید

کسی که عشق، نلرزانده دست و پایش را
چه سان بفهمد دشت دلم چه سان لرزید؟

غلامحسین درویشی

بیا بایست

بیا
بایست
بمان
رو برنگردان
از گرمای خورشیدی که هدر می رود

در پنج و شش عصر
شاید اگر غروب شود
فردا
آسمان ابر گرفته
به دیروز مان
گریه کند..


غلامحسین درویشی

در چشمم می پَرَد

در چشمم
می پَرَد
خاکستر دفتر خاطرات سوخته ام.
صدایت می کنم
پلکم را باز کنی
فوت کنی
در چشمم..

حیاط خانه خالی ست
و شب
بی تو
جاری ست....


غلامحسین درویشی

وقتی کناره می گیری

وقتی کناره می گیری
از من
پُر می شود
دفتر شعرم
از برگ های زرد،
ابرهای عبوس،
قاصدک های خزان،
حتّی
در وسّطِ بهار....


غلامحسین درویشی

ببخش اگر هوای بین دو ابرویت

ببخش
اگر هوای بین دو ابرویت
تاریک شد
آینه را پاک کن
بخواب
دیگر تکرار نمی شود
خیالت
راحت....


غلامحسین درویشی

پله ها را طی می کنی

پله ها را طی می کنی
به پیاده روی نگاهم پا می گذاری
از دریچه ی چشمم
تا سنگفرش خسته ی مغزم
راه می روی
و نرون های خاکستریم
زیر پایت صدا می کند
مثل برف
برف یخ زده ی آسفالت.

هوای سرم
مطبوع نیست

گم می شود
تصویرت
در دلشوره هایم
در شنبه شنبه های پیاپی
یک
دو
سه...
تا هفت شنبه ی تعطیل...

غلامحسین درویشی