ای امام ما !
ای ، امام پنهان ما
ای کسی که مستحق ترین انسان برای سروری ما است
ای کسی که عالم ترین انسان بر مصلحت انسان ها است
ای کسی که دانا ترین بر خیر و شر است
ای سرور غایب ما
ای که همه مشتاق تجربه پادشاهی کردن تو هستیم
ای که همه خواستار زندگی در مملکت تو هستیم
ای که همه مشتاق آمدن تو هستیم
آقاجانم !
برایمان دعا کن
برای این مردمانت
دست تو در پیش خدا
از همه ی ما ها بلند تر است
پس ای ولی ما
ای پادشاه واقعی ما
ای دوست خدا
برایمان دعا کن
که هرچه خدا بدهد
سخت به آن نیازمندیم .
مهدی بهرامی بگتاش
بَرَهوتَم ، که دلم جز تو به جان غنچه نَکِشت
به که گویم که غمت قلب مرا کشت و بِرِشت
دگر از سردیِ تو شمعِ دلم یخ زده است
قلمم سوخت و با آتشِ جان ، شِکوه نوشت
سحرفهامی
بشنو ای خواجهٔ شیرینسخن، حافظ راز
که جهان واله و حیران به دُردانهٔ توست
آسمان غرق تحیر ز سرودت مانده
چرخ گردون همه مست از قدحخانهٔ توست
دیدهها خاک درت بوسهزنانند هنوز
هر ذره جلوهای از عشق به کاشانهٔ توست
طبع تو دلکش و افسونگر و جانبخشِ سخن
چشم دل، محو شکوهِ هنرمندانهٔ توست
چشمهٔ مهر ز هر بیت تو جوشیده به دل
شور ما رهزنِ اندیشهٔ رندانهٔ توست
زندهای در دل خاک و ز حیات ابدی
جاودان نام تو، جاری ز لبِ چانهٔ توست
آمدم زائرِ آن تربتِ پاکت، حافظ
فاضل از عشق تو مست و دل دیوانهٔ توست
ابوفاضل اکبری
بدان عهدی که باتو بستم پای بندم
قبل تو عمری هرز طی شد در سردرگمی
باتو بودکه فهمیدم با زندگی چند چندم
به جنگ نابرابر می روم من در کنارت
نباشدترسی زجان که رسد من را گزندم
اگر دانم که رنج من آسایش توست
من این رنج و به جان ودل پسندم
توگر دوستی نخواه از من که دل بردارم ازاو
نه چشم جز او بیند نه گوشی که دهی پندم
تو و عشقت را سهل نیاوردم به دست
در ازای عشق تو ز آمال دنیا دل بکندم
کنون که پلی نمانده در پس و درپیش
امیداست با عشق ووفاکنی تو سربلندم
باتو شادم من ۔غم جایی ندارد در کنارم
بی تو قرارم نیست در وجودو بند بندم
گر عمری در ورای تو به سختی من بگریم
نخواهم بی تو بودن را که من درآن بخندم
قسم خوردم که تادنیا دنیاست باتوباشم
بارالهی چنان کن تا نشکنم روزی سوگندم
داودچراغعلی
نه در آینهست
نه در چشم
نه در کلمه
حقیقت،
همون لرزشیه که
میافته بین دو سکوت
وقتی نگاه میکنی
ولی نمیخوای بفهمی
نه بالا میره
نه پایین
نه زمان میخواد
نه مکان
یه رشتهست،
که از درون تو رد میشه
وقتی عاشق میشی
وقتی میترسی
وقتی میمیری،
بیآنکه بمری
حقیقت،
تو نیستی
اما جز تو نیست
اون لحظهست
که نمیپرسی
فقط هستی
مثل نور بیجهت
مثل صدا،
پیش از ارتعاش
آرش پاکدامن
به راه رب، گر صد سال رهسپار شوی
به یک نگاه، ز فیضش امیدوار شوی
ز سعی خویش، اگرچه به مقصد نرسی
به لطف رب، در این ره سزاوار شوی
دل از تلاش و ز رنج و غم ایمن مدار
که در پیالهٔ صبر، مغفور و رهاشوی
به بزم رب، اگر بیدعوتی رسی
به یک نظر، ز جام ایمان آسمان شوی
آتیه، گرچه سخن در پرده میگویی
به یک اشاره رب ز بدان رها شوی
عطیه چک نژادیان
مدتی در سوگ ِ عشقت
روضه خوانی میکنم
با غزل های به نامت هم
تبانی میکنم
از تو همواره نوشتن،
دیده ام بیهوده است
خاطراتت را از این پس
بایِگانی میکنم...
فرزانه فرح زاد
ای سرّ نهان در دل و جان، بیپایان
ای مالک ملک و فلک و گنج نهان
افلاک ز فرمان تو در سُکر و سماع
گردون ز نگاهت شده مسحور جهان
دریا ز تجلی تو یک قطره شود
کوه از هیبت نام تو چون ذرّه، نهان
هر موج صبا، نغمهگر عشق تو است
هر برگ درختان شده آیینهٔ جان
خورشید به پرتو ز رخت نور گرفته
ماه از نفس قدس تو شد نقرهفشان
ای خالق بیچون و چرای جاوید
هر لحظه دل عاشق تو در ضربان
ابوفاضل اکبری