مریضم کرده این دوری
ندیدن های بسیارم..
دویدن های بی حاصل
شکستن های هر بارم..
تحمل می کنم شاید
بخواهی باز برگردی..
بپرسم تا کجا رفتی؟
خودت بی من چه می کردی...؟
فرزانه فرحزاد
در کدامین کوچه ی تاریک و ظلمت
نطفه ها را کاشتید..؟
پشتِ این درهای بسته
از رسیدن عاجزیم...
فرزانه فرح زاد
شبی مرا ترانه کن
به شعر ِ عاشقانه ای..
بیا به خلوتت ببر
مرا به هر بهانه ای...
فرزانه فرح زاد
شبی به خواب می روم به گریه
روی دستِ تو
سحر خلاصه می شود
درون چشم مست تو...
فرزانه فرحزاد
مدتی در سوگ ِ عشقت
روضه خوانی میکنم
با غزل های به نامت هم
تبانی میکنم
از تو همواره نوشتن،
دیده ام بیهوده است
خاطراتت را از این پس
بایِگانی میکنم...
فرزانه فرح زاد
هر چه رفتم ،نرسیدم که کجا بدکردم
تو نگفتی که کدام راهِ تورا سَدکردم..
تو نفهمیدی و من تشنه ی پاسخ بودم
یا کجا مثلِ تو،صدبار خیانت کردم..
من گناهم فقط این بود که بَدقبله شدم
رو به چشمان ِ تو ،هربار عبادت کردم..
معذرت آمده بودی که نمانی بروی
من خودم اوًلِ این قصًه حماقت کردم...
فرزانه فرحزاد
منِ پاییزِ تَرِ غم زده را می بینی؟
صاحبِ مردمکِ نَم زده را می بینی؟
تنِ من،یک سرو صد مرتبه سوُدا دارد.
غم عالم،همه در کنج دلم جادارد.
نسلِ غارت شده ی دولت چنگیزم من
آخر و عاقبتِ هر چه غم انگیزم من.
دهه ی من، دهه ی سوختنِ دلها بود.
پشتِ سر،حادثه ی ریختنِ پُل ها بود
نسلِ گل کرده!،عوض کن،جهتِ هستی را.
قبلِ مستی،تو غزل کن دهه ی شصتی را.
نوش جانت،سرِ خوش،شیطنت و مستی ها
پِیکِ اول،طلبِ هر چه دهه شصتی ها...
فرزانه فرحزاد
تودردِ مبهمِ تلخی کشیدن را،چه میدانی؟
شبانه،تا درِ ساقی رسیدن را چه میدانی؟
منم ،تنها ترین ماه. در میانِ آسمانِ شب.
دراوجِ خواستن ها، دل بریدن را چه میدانی؟
به سختی مملو از دردِ خماری ها،در آن سرما،
از این کوچه به آن کوچه خزیدن را،چه میدانی؟
درِ باغِ بهشت باز است، ولی اما...!!
از این باغِ بزرگ،دزدانه چیدن را چه میدانی؟
برای هر دروغت از سرِ اجبار،
از این شاخه به آن شاخه پریدن را چه میدانی؟
میانِ قاضیانِ پیرِ خود راضی
درون خود به تنهایی تنیدن را،چه میدانی؟
تمامت را طلب کرد ساق ات،باید بگویی چشم.
به هر مثقال،ویرانی خریدن را چه میدانی...
فرزانه فرحزاد
من هم مثل تو بی کَسَم نازنین
شبام و تو تنهایی سر می کنم
به هر شونه ای رو زدم سُست بود
خودم گریه هامو بغل میکنم
نکن اعتنایی به این آدما
فقط سَقفِ چشماتو تَر می کنی
دلت رو نده پای ِ قلبی که نیست
از این اعتمادت ضرر می کنی
از عشق و وفا گفتن عادت شده
کسی و تو قلب خودت جا نَدِه
به دستِ همونی که جونت شده
رَکَب می خوری و همینش بده...
فرزانه فرحزاد
تو از آبیِ چشمانت،
به این دریاچه ها دادی
به لطف رنگ آرامَش
هزاران کشته ها دادی
زدم دل را به دریایت،
که در وسعت رها باشم
شدم درگیر امواجت
مرا هم به فنا دادی...
فرزانه فرحزاد