کدامین خاک
بوی تو را دارد؟
که در هر قَدَمش
خون شهیدی
لالهای را از زمین
رُسته
خاکت
آباد
باد
که زنانِ تو
مَردانِ مَرد را
چنان در دامانِ پاکِ خود
پروراندهاند
که دلیرانه
کامِ اهریمنان را
در جامِ زهر
فرو بُردهاند
نامت
خاریست
در چشمِ بدخواهانت
و خلیجِ فارسَت
چنان بر بُلندای تاریخ
ایستاده
که آتش بر جگرِ دشمنانت
افکنده
بلکه با تحریفِ نامِ بزرگش
برای حقارتِ خویش
نامی دست و پا کُنند
کدامین خاک
بوی تو را دارد؟
کدامین خاک
زنان گُرد و نجیب
و مَردانِ یَل و شجاعِ تو را
دارد؟
کدامین خاک؟
ای ایرانِ جانِ من!
حسن حیدری
از خزان هرگز مخواه یاری رسان گل شود
کی دل پژمرده ، هرگز نغمهای بلبل شود.
بال و پر بشکسته را میلی به پروازش نیست
نالهای غمگین و شاید طعنهی محفل شود
دست بیتابم نمیروید ز خاک بیثمر
بذر بیبارم کجا یک مزرعه سنبل شود
چشم من بینور تو ، دریای شبهای غریب
کی به باران نگاهت ، باز چون ساحل شود؟
بر زمین افتاده را دستی بگیر و جان بده
ورنه این باغ از هجوم درد، بی حاصل شود
بر لب خشکیدهام جز حسرتی باقی نماند
اشک شبگیرم کجا خورشید روشن دل شود
باز هم نوحه سرای گل شد این شاعر چرا
تا که از این گریه ها خشمی دگر حاصل شود
صبر کن ای دل، که گرچه راه دور و سخت بود
هر کسی که گم شد از خود، عاقبت «واصل» شود
علی جهانیان
بلا می بارد بروطن هرشوم و صباحی
هردم ز گوشه ای صدای فغان وآهی
گهی سیل گهی طوفان گه آآآآآتش
مدعی خواب است .خدایا تو راهی
چه مظلومانه میسوزد بندر در آتش
عزیزان پشت میز رفتن واسه نگاهی
گرفتی عکس ات حال برگرد ای برادر
کنون بنداز بالا با افتخار آن کلاهی
دگر تدبیرت نیاید به کار . ای مدبر
هرآن بود خاکستر شد و ماند تباهی
وطن چه آمدبرسرت چنین آماج دردی
چرا چیزی نمی بینیم جز تار و سیاهی
به روی گنج این مردمان گشنه خفتن
آخرچگونه درون تنگ آب تشنه ماهی
چگونه نادان انداخت سنگی به چاهی
که صدعاقل نیافتن زین مشکل راهی
کدام معمار کج بناکرد این دیوار را
چوب اش خوردند مردمان بی گناهی
داودچراغعلی
جرم من آن است که پیش از سحر
چون نسیم خورشید از دل شب راز کنم
سوز دل، آهوی وحشی شدهست
کز فراق همه قصه را ز ابتدا راز کنم
پیشتر از طلوعِ صبح امید
حرف دل با لبِ پر ساز کنم
من گنهکار زمانم، که زود
نغمهای ناب، به آواز کنم
ای که همدردی و روزن سوزی،
با دلم همدمِ دمساز کنم،
جرم اگر عشق بود، جان دهم
تا که این عشق سرافراز کنم
خون دل، رشتهی این قصه شد،
تا به شب، با سحر انباز کنم،
با تب تیز نگاهم به جهان،
پنجره بر دلِ دمساز کنم.
پوچان اگر، مزدِ شجاعت گفتند
جان فدای قدم راز کنم،
پیشتر از تپش ثانیهها،
باز، لب تشنهی پرواز کنم.
چشم در چشم خطر، بیهراس
راه بر قافلهی ناز کنم،
جرم اگر گفتن فرداست مرا،
سر به دل ربم آواز کنم
عطیه چک نژادیان
پرسیدند خانه امید کجاست؟
گفتم:
خانهی امید،
کلبهای بیدر و دیوار است،
که مرزش
نه چوب است،
نه سنگ،
که دل است و لبخند.
خانهی امید،
پنجرهای ندارد،
اما نور
از چشمهای رهگذرانِ خسته
میتابد به درون.
خانهی امید،
قفل نمیشود،
که هر که بیاید،
با زخمی یا بیزخمی،
جایی برای نشستن دارد.
خانهی امید،
سقفش از دعاست،
ستونهایش از صبوری،
و فرشش از مهربانیهای ناگفته.
آنجا،
باد اگر بیاید،
درِ بستهای نیست که بلرزد،
آتش اگر بنشیند،
دلهایی هست
که خاموشش کنند.
خانهی امید،
نامی ندارد،
نشانی نمیخواهد،
هر جا که دستی بیمنت
به سویی دراز شود،
آنجاست.
مازیار ارجمند
کجاست فجر هدایت در این شبِ بیکران؟
طلوعِ صبحِ حقیقت از پسِ این دودمان؟
هوای شهر، پریشان در ازدحامِ غبار
زمین، ز دردِ هزاره، زخمی و داغدار
به خون نشست عدالت به تیغِ کینه و سود
دروغ گشته تجارت، حقیقت آلوده رود
سرابِ وعدهٔ پوشالی از افق برخاست
ز سودِ خسرَتِ مردم، پایهٔ قدرت رُباست
مدیرِ جاهطلب، بیهنر، فاقدِ خرد
چو باد بر سرِ صحرا، بیقرار و بیمدد
به ضربِ این قلمِ ناحق و سیاستِ خام
زمین، اسیرِ قلاده، زمانه در زنجام
وامِ فرزند و ودیعه، واژهٔ تهی به لب
چه مژدهای است در این خوابِ ابدی بیطلب؟
ز نالهٔ مادران، شیرِ خشک، گشته غمی
و پای بیرمقِ طفلان، صخره و همدردی کمی
غروبِ عافیت افتاده بر دیارِ خرد
و دردِ خاک ز پستی به قامتش مُزدد
روا نبود که این خاک شکوهمند و سترگ
به زیر بارِ خفت گردد چنین سرد و مرگ
ولی در این دلِ ویران، هنوز نوری هست
هنوز در قلبِ صحرا، امید شوری هست
اگر زمانِ گزینش چو صبح زاده شود
طلوعِ مُلکِ وفا از دلی گشاده شود
که ما ز خاکِ خدابخش لطفِ رحمانیم
پر از درختِ سخا، آشیانِ ایمانیم
به دستِ مردمِ آزاد، باغ خواهد شد
سیاهدودِ شبِ تیره، رنگِ ماه خواهد شد
سرودِ رزمِ مظلومان به گوشِ ظلم رسان
که بیدلان به پا خیزند، روزگار را بشکان
دلارِ وحشی و طغیان، چو دودی بینشان
به عشق این وطن بشکسته میشود زمان
چه جانهای پرشری در پروازِ صبح خُرد
که سایههای ستم را ز خاک، به باد سپرد
طلوع کن، ای ایران، ز خاکِ پاک و عزیز
که بخت، بیدارِ تو گشته، طلسم را بَریز
جهان به رقص درآرد ز شوق پاکیِ تو
زمین، طنین دهد آواز پایداریِ تو
ستارهها ز ره برسند به شب چراغ شوند
ز خونِ گرمِ شهیدانت، آفتاب شوند
مپاش دردِ یتیمان، که نور امید تویی
مپای ظلمِ گران، که طلوع جاوید تویی
حافظ کریمی
دستِ بیدستِ تو افسانهی مردان شده
آستینِ خالیات پرچمِ ایران شده
بیتو در میدان چه بیرنگ است رنگِ زندگی
خاکِ راهت قبلهی دلهای بیجان شده
پرچم هم هر صبح میگیرد به نامت اهتزاز
تا صدای غیرت از نفست جان شده
خاک میگوید: قسم بر زخمهای بیصدا
دستت هم بی ادعا، کوه است و طوفان شده
حسینِ بیدست، ای افسانهی فتح و جنون
با تو جنگ زمانه، رو به پایان شده
دستِ خالیات به از صد لشکر وجنگ بود
خاک هم از هیبتت سرباز طوفان شده
ای فدای دستهای بیصدا، بیادعا
نام تو در کوچههای عشق، عنوان شده
هر که مردی را به شوقِ نامِ تو پیموده است
در مسیر عاشقی، تا ابد مهمان شده
با تو پیمان میبندیم: بی نفس و بیپروا رویم
تا که در طوفانِ مردانگی رهینی ایمان شده
انگاریک دست صدا داردو زجهان و غوغا شده
نام خرازی است که فریاد جان شده
عطیه چک نژادیان
آسمان شکافته شد و تو باریدی،
بر روحِ این خاکِ مرده،
زندگی آفریدی.
آسمان شکفت و خورشید،
با ماه یکی شد.
همدل شد وجودِ هر آنچه بود،
میان مرزِ اندوه و شفق...
زاده شد نگاهت،
در نگارههای بیشهی امید...
کور شد، داروغهی ستم.
گرفت دستانِ آسمان،
طفلِ گدای غم.
آغوش کشید مادر،
وجودش بیطلب...
بیطلب.
عسل عربگری