دیدمت، آن لحظه در اوج فرار

دیدمت، آن لحظه در اوج فرار
چشم تو لرزان، پر اضطرار
ایستاده بودی به طوفان غریب
دل سپرده به هُرمِ شوق و نهیب

استرس چون موجی بر چهره نشست
در نگاهت سایه‌ای از ترس بست
من نگاهت کردم و دل بی‌قرار
تو شکستی سکوت را بی‌اختیار

اولین دیدار، غریبی لطیف
لحظه‌ای کوتاه، ولی بی‌بدیل
تو پریشان، من پر از شوقِ نگاه
قصه‌ای ماندگار از صبح و پگاه

گفتم آرام، دل مگیر از هراس،
این شروعی‌ست که می‌گیرد اساس
نگرانت بودم و چشمم به تو
اولین دیدار، پر از جادوی نو


مازیار ارجمند