من همان سرو بلند قامت بودم

من همان سرو بلند قامت بودم که در میان صد باد و باران نشکست و خم نشد،
اما رفتنت به ناگاه ریشه هایم را لرزاندو مرا از پای انداخت

 و من ماندم و قامتی که دیگر رمقی برای ایستادن نداشت.


یلدا خستو

زیبا ترین نقش خدا روی زمینی

زیبا ترین نقش خدا روی زمینی
در گاه نگاهت
آبی دریا
سرسبزی جنگل
حتی خود تاریکی شب را
داری به ودیعه
از مرحمت دوست
نور از نگه تو ساطع به تمامم بشود جان
بی تا به قشنگی........
ای حضرت دلنوش.....
آغوش نگاهت بگشا جان
جا ده دل بی تاب مرا در دل و جانت
مشتاق ترینم که به دشت دلت آیم
هم صحبت تو باشم و با عطر کلامت
سرمست شوم در دل هر آن
اکنون دلم شو
تا لمس کند دست دلم
حضرت احساس......
موهای کمندت
از سمت تو ای منبع الهام
ابریشم احساس
صد واژه ی خوش بو
خوش عطر ترازهر گل زیبا
بر جان من و شعر من و آن من آید
جانم که توباشی و تو گردی
خوشبختی و عیش و شعف و شور
آید به سراغ دل و جانم
جانان دلم باش همیشه
زیر نگهت تا به ابد دار مرا جان
آغشته شد این دل
از سمت نگاهت به همان آن‌نخستین
لبخند بزن ای گل لبخند...
تا غَنج نشیند به تمامم
لبخند تو موسیقی موزون
لبخند تو آرامش جانم
لبخند تو تسکین
ای حضرت دلدار.....
از سمت نگاهت چه بگویم
دیوانه ترینم به تماشا
زیبا ترین نقش خدایی تو برایم
نقاشی ذی قیمت و بی وصف
از آن نخستین
دیوار قلبم
با تابلوی بودنت  ای ماه تر از ماه
زینت شدو زیبا
ای عشق نفیسم.....
ای عشق تر از عشق.....
زیبا ترین نقش خدا روی زمینی
با عشق تورا دوست بدارم
با عشق تورا دوست بدارم
با عشق تو را دوست بدارم


حسین گودرزی

اگر روزی سردی دستانت

اگر روزی
سردی دستانت
آتشم را خاموش کند،
وصیت می‌کنم
پس از مرگ،
مرا بسوزانی.
می‌خواهم
تا مغزِ استخوان،
گرمی‌ت باشم.
خاکسترم را
هر جا خواستی بپاش...
مهم نیست
تا وقتی
دستانِ تو
گرم باشند.


مسعود حسنوند

رها دل را ز بند ماتم و از کُنج زندان کن

رها دل را ز بند ماتم و از کُنج زندان کن

ز وصلت گلخن دل را پر از عطر بهاران کن

فتادم اندر آتش بی نگاه مست و دلجویت

بگردان آن نگاهت را و آتش را گلستان کن

غبار ره شدم تا سر به زیر پای تو آرم

دل پر حسرتم را شاد از آن لبهای خندان کن

نه من از عشق تو سیرم نه تو مایل به دیداری

نگاهی بر من مسکین عاشق چون کریمان کن

زبانم گشته الکن از شکوه حُسن رخسارت

تو تفسیر غم عشق و سرشک چشم گریان کن

دلی دارم پریشان تر ز گیسوی پریشانت

ز صهبای لب لعلت غم دل را گریزان کن

طبیبم اینچنین گفتا که بی درمان بُود دردت

غلط گفتا به لبخندی تب جان را تو درمان کن

به پیش تیر مژگانت الهی من نشان گردم

خداوندا اجابت این دعا را بهر احسان کن

ز کار بسته ام با غمزه هایت عقده بگشایی

مرا دلشاد از آن چشم و سیه برگشته مژگان کن

ز امروز و ز فردا کردنت آمد به لب جانم

بیا بر پیکرم بی جان من تلقین ایمان کن

زبان خامه ام سوزد (نسیما) از غزلهایم

شد آتش هر غزل آبی مرا از دیده مهمان کن

اسدلله فرمینی

می‌دوم با بالهای خیس

می‌دوم با بالهای خیس
و
اشگ میریزم بی چشم
فریاد میزنم بی دهان
و
لبخند میزنم بی دل

پاییز را تن میکنم
در بهار...

آنگاه که قایق گاغذی ام
غرق در حوض خیال
همنشین ماهی غم میشود.


معصومه داداش بهمنی

در دل شب با تو منم

در دل شب با تو منم
مستم،تو حیران بنما

قطره منم، سایه منم
غرقه ی دریا بنما

شاه تویی، راه تویی
چشمه نوری بنما

گم‌شده در خویشتنم
نقشه جانان بنما

شمع دلم آب شده
روشنی جان بنما

در دل من خانه بکن
خرابه، آباد نما

طهورا عسکری داریونی

جز تو نداند کسی ، چا ره یِ درمانِ من

جز تو نداند کسی ، چا ره یِ درمانِ من
مرحمِ دردم تو یی ، قد رَتِ این جانِ من

دل به تو من بسته ام،جز تو ندارم کسی
ای که شدی در جهان، مذهَبُ ایمانِ من

عاشقِ رویت شدم ، مستِ دوچشمانِ تو
لطف نما بر دلم ، ای سَرَ سامانِ من

غنچه یِ لب باز کن ، تا بَرَوَد دلبرا
از دِلِ غمگینِ برون ، غصّه یِ پنهانِ من

ای مَهِ تابانِ من ، بر دِلِ پاکت قسم
با تو وفا می کنم ، بر سَرِ پیمانِ من

کن تو مدارا به من ، این دِلِ من نشکنی
اشک نشیند همی ، بر سَرِ مژگانِ من

بهرِ تو ای مه لقا ، بس که سرودم غزل
پُر شده نامت صنم ، دفتر دیوانِ من

تاب توانم تو یی ، همدمِ شب های من
کن نظری بر (خزان) ، نور دو چشمانِ من


علی اصغر تقی پور تمیجانی

هر طرف خاموش، جز نور خدا

هر طرف خاموش، جز نور خدا

آفتاب از پشت کوه افتاده بود
رنگ خون بر دشت، سایه داده بود

سایه‌ها در جان کوه افتاده بود
باد سردی بر دلم افتاده بود

در اتوبوسی پر از فکر و غبار
غرق بودم در سکوتی بی‌قرار

چشم من، آرام و بی‌قصد و نگاه
لغزید سوی کوهی بی‌پناه

کوهی آنسو، چون کسی در خواب سنگ
خم شده، خاموش و پر راز و درنگ

ناگهان دیدم، شبیه قصه‌ها
چند موجودی، در هوا، چون اژدها

نه چنان روشن، نه پنهان هم‌چو،وهم
پر زدند از قلب مه، در نور کم

چشم را بستم، شکستم وهم را
باز دیدم سایه‌ای از اژدها

لیک چون با چشم جان بنگریدم
روشنی از رازشان فهمیدم

سه‌نوبت دیدم از کنج نظر
راز بود آن جلوه‌ی بی‌بال و پر

هر نگاهی پرده‌ای دیگر گشود
هرچه دیدم، در درون من سرود

سایه‌ها گفتند آرامم به گوش:
«آن‌چه دیدی، هست، اما در خموش»

نه جنون است این، نه وهم یا فسون
بلکه چشم دیگری در چشم خون

حسن ساریخانی